مصائب فاطمي، در نسخ خطي قرن 5 و 6 هجري

مشخصات كتاب

سرشناسه: لباف علي 1353 - عنوان و نام پديد آور: مصائب فاطمي در نسخ خطي قرن 5 و 6 هجري / به اهتمام علي لباف؛ با راهنمايي محمدرضا مامقاني؛ زير نظر جواد علاء المحدثين.

مشخصات نشر: تهران: منير، 1388.

مشخصات ظاهري: 87 ص.

شابك: 13000ريال : 978 - 964 - 539 - 160 - 5

وضعيت فهرست نويسي: فاپا

يادداشت: كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع: فاطمه زهرا عليهاالسلام ، 8؟ قبل از هجرت - 11ق - شهادت - ماخذ

موضوع: فاطمه زهرا عليهاالسلام ، 8؟ قبل از هجرت - 11ق - مصائب - ماخذ

شناسه افزوده:

مامقاني محمدرضا، 1332 - شناسه افزوده:

علاءالمحدثين، جواد

رده بندي كنگره: BP27 / 2 ‮ / ل2م6 1388

رده بندي ديويي: 297 / 973

شماره كتابشناسي ملي: م85 - 39691

دورنماي مطالب

پيش گفتار

تأملي در شبهه حجتي كرماني

الف) شبهه مندرج در روزنامه جام جم

ب) شبهه مندرج در روزنامه آفتاب

گفتار يكم:

چرا از نشر نامه دفاع مي كنيم؟

پاسخ يكم:

اهميت و جايگاه حقوقي «اقرار و اعتراف به ارتكاب جنايت»

كارآيي اعتراف به ارتكاب جنايت در كشف جزئيات حوادث

تعريف اقرار به ارتكاب جنايت

برخي نكات حقوقي درباره اقرار به ارتكاب جنايت

نكته يكم)

نكته دوم)

نكته سوم)

نكته چهارم)

پاسخ دوم:

توجه و اعتماد نگارندگان مصائب اهل بيت عليهم السلام به «اقرار و اعتراف جنايتكاران»

نگاهي به روش ابي مخْنَف در نگارش كتاب «مقتل الحسين عليه السلام »

اعتبار كتاب «مقتل الحسين عليه السلام » نزد تاريخ نگاران

پاسخ سوم:

ثبت نامه در يكي از كهن ترين منابع معتبر اماميه

آشنايي با منابعي كه حاوي متن نامه مي باشد

نكاتي درباره نقل نامه توسط علّامه مجلسي

نكاتي درباره اجازه نقل نامه به علّامه مجلسي

سند نامه به نقل از علّامه مجلسي

نكاتي درباره كتاب «دلائل الإمامه»

نكاتي درباره كتاب «مثالب النواصب»

سند نامه به نقل از ابن

شهر آشوب

نكاتي درباره اسناد نامه

نكاتي درباره كتاب «الصراط المستقيم»

بازخواني مصائب حضرت زهرا عليهاالسلام از متن نامه

مصائب مندرج در نامه، به نقل از كتاب «مثالب النواصب»

مصائب مندرج در نامه، به نقل از كتاب «دلائل الإمامه»

پاسخ چهارم:

انطباق مصائب مندرج در نامه، با گزارش حضرت زهرا عليهاالسلام از ماجراي يورش

نكاتي درباره وقوع احراق

نگاهي به نقصان هاي نامه در مقايسه با ساير منابع

آشنايي با مصائبي كه در نامه نيامده اند

الف) شكستن پهلو

ب) ضربه و لگد زدن به شكم

ج) اصابت غلاف شمشير

پاسخ پنجم:

انطباق مصائب مندرج در نامه، با ساير نقل هاي متواتر در منابع اماميه

تواتر نقل هاي مندرج در منابع اماميه

برخي گزارش هاي اهل سنّت از باورهاي شيعيان در زمينه مصائب حضرت زهرا عليهاالسلام

نقل قاضي عبد الجبار

نقل مقْدسي

نقل ابوبكر باقلاني

نقل ابن ابي الحديد

نقل ابن حجر هيتمي گروه يكم:

برخي نصوص حاكي از ايراد ضرب و جرح

سند شماره 1) نقل سليم از رسول خدا صلّي الله عليه و آله

سند شماره 2) نقل سليم از ابن عباس

سند شماره 3) شعر حميري

سند شماره 4) شعر برقي

سند شماره 5) نقل عياشي از صادقَين عليهماالسلام

سند شماره 6) شعر مغربي

سند شماره 7) نقل ابن قُولُويه از امام صادق عليه السلام

آشنايي با ساير نصوص مندرج در كتاب «الهجوم»

گروه دوم:

برخي نصوص حاكي از يورش با تازيانه

سند شماره 1) نقل سليم از اميرالمؤمنين عليه السلام

سند شماره 2) نقل سليم از سلمان

سند شماره 3) نقل حسين بن حمدان از امام صادق عليه السلام

سند شماره 4) شعر علي بن حماد

سند شماره 5) شعر عوني

سند شماره 6) شعر سيد مرتضي

سند شماره 7) تصريح شيخ طوسي

آشنايي با ساير نصوص مندرج در كتاب «الهجوم»

تذكّر

گروه سوم:

برخي نصوص حاكي از اصابت درب به حضرت زهرا عليهاالسلام

سند شماره 1) گزارش مسعودي

سند شماره 2)

گزارش ابوالقاسم كوفي

سند شماره 3) نقل شيخ صدوق از رسول خدا صلّي الله عليه و آله

سند شماره 4) نوشتار عبد الجليل قزويني

سند شماره 5) نوشتار شيخ ابوالسعادات

سند شماره 6) نوشتار عماد الدين قريشي

سند شماره 7) نوشتار بياضي

آشنايي با ساير نصوص مندرج در كتاب «الهجوم»

گروه چهارم:

برخي نصوص حاكي از سقط حضرت محسن عليه السلام

سند شماره 1) شعر مغربي

سند شماره 2) نقل ابن قُولُويه از امام صادق عليه السلام

سند شماره 3) نقل شيخ صدوق از رسول خدا صلّي الله عليه و آله

سند شماره 4) نوشتار شيخ طوسي

سند شماره 5) صلوات منسوب به طرازي

سند شماره 6) نوشتار عبد الجليل قزويني

سند شماره 7) تصريح علّامه حلّي

آشنايي با ساير نصوص مندرج در كتاب «الهجوم»

گروه پنجم:

برخي نصوص حاكي از لطم خَد (سيلي)

سند شماره 1 و 2) نقل شيخ صدوق و ابن شهر آشوب از رسول خدا صلّي الله عليه و آله

سند شماره 3 و 4) نقل فرزند سيد بن طاووس و حسن بن سليمانِ حلّي از امام هادي عليه السلام

سند شماره 5) نقل سيد هاشم بحراني از امام صادق عليه السلام

سند شماره 6) نوشتار شيخ يوسف بحراني

سند شماره 7) نوشتار شيخ محمد مهدي حائري مازندراني از نسخه خطّي قرن دهم هجري

گفتار دوم:

بررسيهايي كوتاه و گويا درباره نامه

بررسي يكم) روابط عمر با معاويه

مورد يكم

مورد دوم

مورد سوم

مورد چهارم

مورد پنجم

مورد ششم

بررسي دوم) انگيزه عمر از نگارش نامه به معاويه

بررسي سوم) عمر و افشاي اسرار محرمانه حكومتي

بررسي چهارم) عبدالله بن عمر و افشاي اسرار پدرش

پيش گفتار

در شماره 225 از روزنامه جام جم، نوشتاري به قلم «محمد جواد حجتي كرماني» درج گرديد كه پرسش زير، ضمن ساير شبهات مندرج در آن، بر صفحه كاغذ نقش بسته

بود:

«چرا … گفته مداحي را كه با استناد به روايت يزيد بن معاويه، روضه مجلس گير (1) مي خواند، در نهايت اعتبار مي دانيد؟ و از نشر آن دفاع مي كنيد؟»! وي همچنين در شماره 668 از روزنامه آفتاب، به تكرار پرسش فوق پرداخته و (خطاب به يكي از نقد كنندگانِ انديشه هايش،) چنين نگاشته است: «شما چرا در تمام نوشته هاي مفصل خود به ضعف اين سند معتبر اشاره نفرموده ايد؟ و اين روايت را رد نكرده ايد؟»! از آن جايي كه دير زماني از طرح سؤالات فوق از سوي محمد جواد حجتي كرماني مي گذرد و هنوز، پاسخ مستقلّي به شبهات مذكور، ارائه نشده است؛ اين كتاب را به «بررسي و پژوهش» درباره نامه مورد نظر اختصاص مي دهيم و يادآور مي شويم:

زير سؤال بردن صحت روضه خواني هاي مستند به اين نامه، عواقب ناگوار و جبران ناپذيري را در پي دارد؛ چرا كه القا كننده اين شبهات، سعي دارد تا از طريق ايجاد ترديد در ذهن مخاطبانش، بخش وسيعي از مصائب حضرت زهرا عليهاالسلام را زير سؤال برده و همگي آنها را در هاله اي از ابهام قرار دهد؛ (2) چنانچه ابراز كرده است: «همين يك روايت كه راوي اصلي آن قاتل امام حسين است نشان مي دهد كه مشهوراتي وجود دارند كه اصلي ندارند. » (رب مشهور لا اصل له). ! (3)

گفتار يكم؛ را از نشر نامه دفاع مي كنيم؟

پاسخها

پاسخ يكم:

اهميت و جايگاه حقوقي «اقرار و اعتراف به ارتكاب جنايت»

اقرار و اعتراف جنايتكار به ارتكاب قتل، ايراد ضرب و جرح و ايجاد رعب و وحشت (محاربه و افساد في الارض)، يكي از طبيعي ترين، مطمئن ترين و معتبر ترين روشهاي دستيابي به جزئيات (4) جنايات هولناك و حوادث دلخراشيست كه بر

صفحه تاريخ رخ داده اند.

اقرار، در اصطلاح حقوق جزا، عبارت است از:

خبر دادن يك فرد به زيان خود - به ارتكاب جنايتي (همانند:

قتل يا ايراد ضرب و جرح)، در ارتباط با فردي ديگر. چنين اعترافي - به ويژه اگر با شواهد و قرائني حاكي از وقوع جنايت، همراه گردد -، كامل ترين دليل اثبات جرم محسوب مي شود؛ به گونه اي كه براي ثبوت جرم، مطالبه دلايل ديگر، لازم نمي باشد. (5)

در «اقرار به ارتكاب جنايت»، توجه به چند نكته ضروري است:

نكته يكم)

از نظر حقوقي، لزومي ندارد كه «اقرار كننده» به قصد «اخبار به زيان خويش»، مطلبي را بيان كند تا اعلام او به عنوان «اقرار» پذيرفته گردد.

نكته دوم)

از نظر حقوقي، اقرار كتبي در حكم اقرار شفاهي مي باشد.

نكته سوم)

از نظر حقوقي، در قتل، جنايات مستوجب قصاص (ضرب و جرح)، محاربه و افساد في الارض، يك مرتبه اقرار، براي «اثبات وقوع جنايت» كافي است.

نكته چهارم)

تمامي مطالبي كه درباره «اقرار و اعتراف به جنايت» ذكر نموديم، از بديهي ترين مسائل مطرح شده در فقه جعفري مي باشد و كتابهاي مختلف فقهي و حقوقي نيز به تفصيل درباره آنها سخن گفته اند.

پاسخ دوم:

توجه و اعتماد نگارندگان مصائب اهل بيت عليهم السلام به «اقرار و اعتراف جنايتكاران»

اهميت و جايگاه ويژه اقرار و اعتراف جنايتكاران، به عنوان يك روش علمي در مسير كشف رخدادهاي ناگوار تاريخي، از نگاه تيزبين حديث نگاران و تاريخ نويسان برجسته شيعه نيز پنهان نمانده ست و چنين اعتراف هايي - به ويژه در حوزه ظلم و ستم هايي كه جنايتكاران بر اهل بيت عليهم السلام روا داشته اند، مورد توجه ويژه و اعتماد كامل آنان قرار گرفته است. (6) به همين دليل، شاهد استناد بزرگان اماميه به

اين نامه در منابعي مي باشيم كه با هدف ثبت مطاعن خلفا و يا با انگيزه ذكر مصائب حضرت زهرا عليهاالسلام به رشته تحرير در آمده اند. (7)

پاسخ سوم:

ثبت نامه در يكي از كهن ترين منابع معتبر اماميه

از ميان منابع متعددي (8) كه در كشف حوادث خونبار سقيفه، به اين نامه تاريخي استناد كرده اند، كتاب «مثالب النواصب»، تأليف «علّامه ابن شهر آشوب مازندراني، متوفّاي 588» و پس از آن، كتاب «بحار الأنوار»، تأليف «علّامه محمد باقر مجلسي، متوفّاي 1111» از اهميت فوق العادهاي برخوردار مي باشند. (علّامه مجلسي به واسطه اجازهاي (9) كه دريافت نموده ست (10)، متن نامه (11) را با ذكر سلسله سند (12)، از كتاب «دلائل الإمامه» منسوب به «محمد بن جرير طبري امامي صغير، متوفّاي قبل از نيمه اول قرن 5» نقل مي نمايد (13) كه اين منبع در مقايسه با كتاب «مثالب النواصب»، (از قدمت بيشتري برخوردار مي باشد. 14 (كتاب «مثالب النواصب» قديميترين منبعيست كه متن نامه را به دو سلسله سند متفاوت (15) نقل نموده ست و تصوير دو نسخه خطّي از آن، در قم، «مركز إحياء التراث الإسلامي» موجود مي باشد. (16) نكته حائز اهميت درباره اين منبع اصيل، آن است كه مؤلّف آن (ابن شهر آشوب مازندراني) 17 نامه را تقطيع نموده و به مناسبت فصل بندي هاي كتابش، به فرازهايي از نامه اشاره فرموده است. از اين رو، شاهد درج بخشي از اين نامه، ذيل فصلي با عنوان:

«فَصلٌ في إحراقِ فُلانٍ منْزِلَ أهلِ الْبيت عليهم السلام »

و درج بخشي ديگر از نامه، ذيل فصلي با عنوان:

«فَصلٌ في بغْيِ الطاغُوت»، مي باشيم.

جالب تر آن كه مؤلّف كتاب، هنگام ثبت فرازهايي از اين نامه ذيل عنوان اخير، عبارتهايي از

آن را خلاصه كرده و به جاي درج كامل آنها (18)، مي نويسد:

الْخُطْبه (- سخن او ادامه دارد). با توجه به آنچه ملاحظه گرديد، مي توان حدس زد كه در زمان تأليف كتاب «مثالب النواصب»، متن نامه ناياب نبوده و امكان دسترسي به متن كامل نامه، براي علماي شيعه آن روزگار، فراهم بوده است؛ چرا كه در غير اين صورت، ابن شهر آشوب نيز همانند علّامه مجلسي، به ثبت متن كامل نامه اقدام مي فرمود؛ در حالي كه - ظاهراً - وي چنين ضرورتي را احساس نكرده است. به عبارت ديگر، در كتاب «مثالب النواصب» به گونه اي از متن نامه ياد مي گردد كه گويي مخاطب كتاب (اهل علم)، از مضامين نامه بي اطّلاع نبوده و از محتواي آن، آگاهي قبلي و يا اجمالي داشته اند. در تأييد اين ديدگاه، مي توان به روش «بياضي، متوفّاي 877» در كتاب «الصراط المستقيم» اشاره نمود؛ چرا كه وي پس از اشاره به دو سلسله سند براي نامه (19)، تنها به ذكر خلاصه اي كوتاه از آن اكتفا مي نمايد؛ بدون آن كه به ثبت متن كامل نامه دست يازد. (20) لذا، به نظر مي رسد كه:، متن نامه در فاصله سالهاي بعد از 877 هجري قمري، تا زمان حيات علّامه مجلسي، در گردباد حوادث حكومتهاي سنّي (21) دستخوش نابودي شده و به شدت ناياب گرديده است؛ به گونه اي كه علّامه مجلسي به آن دسترسي نداشته بلافاصله پس از دستيابي به اجازه نقلي از آن، به درج آن در كتاب «بحار الأنوار» اقدام مي نمايد (22). (23)

بازخواني مصائب حضرت زهرا عليهاالسلام از متن نامه

مصائب مندرج در نامه، به نقل از كتاب «مثالب النواصب»

و في وصيۀِ فُلانٍ إلي معاوِيه: فَقُلْت

لفاطمۀَ: إنْ لَم يخْرُج حملْت الْحطَب الْجزْلَ و أضْرَمتُها ناراً علي هذا الْبيت و أخْرَجت منْ فيه أو ينْقاد علي للْبيعه و قُلْت لخالد:

إبعثْ رِجالَنا هؤلاء في جمعِ الْحطَبِ الْجزْلِ و هات النار. فَلَما أتي قُلْت: إنِّي مضْرِمها يا فاطمه! فَقالَت: علَيك يا عدو اللهِ و عدو رسوله و عدو أميرِالْمؤْمنينَ. فَضَرَبت بِيدي إلي عمد الْبابِ لأفْتَحه، ألج علَيهِم الدار أنا و منْ معي. فَضَرَبت بِيدها إلي الْعمد لتَمنَعني منْ فَتْحه فَصعب علَي فَضَرَبت كفَّها بِالسوط فَرَكَلْت الْباب و قَد ألْصقَت أحشاءها فَسمعنا و قَد صرَخَت صرْخَۀً و قالَت: يا أبتاه! هكَذا يفْعلُ بِحبِيبتك و ابنَتك! آه يا فضَّۀُ! خُذيني فَقَد قُتلَ ما في أحشائي منْ الْحملِ. فَسمعنا تَمخَض و هي مستَندةٌ إلي الْجِدارِ فَدفَعت الْباب و دخَلْت، فَأقْبلت بِوجه غَشي بصرِي نُوره، فَصفَقْتُها صفْقَۀً علي خَدها منْ ظاهرِ الْخمارِ فَانْقَطَع قُرْطُها و تَسابقَ إلي الْأرضِ …

در سفارش [و نامه] فلاني به معاويه آمده ست كه: پس به فاطمه گفتم:

اگر [علي از خانه] خارج نشود، هيزم زيادي مي آورم و اين خانه را آتش مي زنم و هر كس را در آن است، بيرون خواهم آورد؛ مگر اين كه علي بيعت را بپذيرد و به خالد گفتم:

اين افرادمان را بفرست تا هيزم فراواني جمع كنند و آتش [نيز] بياور. وقتي [خالد] آمد، گفتم:

اي فاطمه! من، آتش را روشن خواهم كرد. پس [فاطمه] گفت:

[آتش] بر تو باد اي دشمن خدا و دشمن رسولش و دشمن اميرالمؤمنين! پس با دستم به تيرك عمودي درب كوفتم كه آن را باز كنم، [تا خود و] همراهانم، وارد خانه شويم. پس او با دستش به درب ضربه زد تا مانع از باز كردن

درب شود. پس [باز كردنِ درب] برايم سخت شد و با شلّاق به دستش زدم و با پا به درب لگد زدم و اين در حالي بود كه شكمش را به درب چسبانده بود. [در اين موقع] شنيديم كه فريادي عميق كشيد و گفت:

اي پدر جان! با [فرزند] محبوب و دختر تو اين چنين مي كنند. آه، فضّه! مرا درياب كه جنينم كشته شد و شنيديم [و متوجه شديم] كه درد زايمان او را گرفته، در حالي كه پشت به ديوار چسبانده بود. پس درب را هل دادم و وارد شدم و او با چهره اي كه نورش چشمم را مي زد، به سمت من آمد و من، - از روي پارچه و روسري اي كه به سر داشت - به صورتش چنان سيلي زدم كه در نتيجه، گوشواره اش پاره شد و بر زمين افتاد …

مصائب مندرج در نامه، به نقل از كتاب «دلائل الإمامه»

فَقُلْت: إنْ لَم يخْرُج جِئْت بِالْحطَبِ الْجزْلِ و أضْرَمتُها ناراً علي أهلِ هذا الْبيت و اُحرِقُ منْ فيه أو يقاد علي إلي الْبيعه و ضَرَبت و أخَذْت سوطَ قُنْفُذ و قُلْت لخالد بنِ الْوليد:

أنْت و رِجالُنا هلُموا في جمعِ الْحطَبِ. فَقُلْت: إنِّي مضْرِمها. فَقالَت: يا عدو اللهِ و عدو رسوله و عدو أميرِالْمؤْمنينَ. فَضَرَبت فاطمۀُ يدها منْ الْبابِ تَمنَعني منْ فَتْحه فَرُمتُه فَتَصعب علَي فَضَرَبت كَفَّيها بِالسوط فَآلَمها فَسمعت لَها زفيراً و بكاء فَكدت أنْ ألينَ وأنْقَلب عنْ الْبابِ فَذَكَرْت أحقاد علي و ولُوعه في دماء صناديد الْعرَبِ و كَيد محمد و سحرَه فَرَكَلْت الْباب و قَد ألْصقَت أحشاءها بِالْبابِ تَتْرُسه و سمعتُها و قَد صرَخَت صرْخَۀً حسبتُها قَد جعلَت أعلي الْمدينَۀِ أسفَلَها و

قالَت: يا أبتاه! يا رسولَ اللهِ! هكَذا كانَ يفْعلُ بِحبِيبتك و ابنَتك! آه يا فضَّۀُ! إلَيك فَخُذيني فَقَد واللهِ قُتلَ ما في أحشائي منْ حملٍ و سمعتُها تَمخَض و هي مستَندةٌ إلي الْجِدارِ فَدفَعت الْباب و دخَلْت، فَأقْبلَت إلَي بِوجه غَشي بصرِي، فَصفَقْت صفْقَۀً علي خَدها منْ ظاهرِ الْخمارِ فَانْقَطَع قُرْطُها و تَناثَرَت إلي الْأرضِ …

پس گفتم:

اگر [علي از خانه] خارج نشود، هيزم زيادي مي آورم و اين خانه را بر سر اهلش به آتش مي كشم و هر كس را كه درون آن است، مي سوزانم؛ مگر اينكه علي، كشان كشان براي بيعت [كردن] برده شود و [به درب ضربهاي] زدم و شلّاق قنفذ را گرفتم و به خالد بن وليد گفتم:

تو و افراد مان به دنبال جمع هيزم برويد و گفتم:

من آتش را روشن خواهم كرد. پس [فاطمه] گفت:

اي دشمن خدا و رسولش و اي دشمن اميرالمؤمنين! پس فاطمه دستش را به [پشت] درب كوبيد كه مانع از باز شدن آن شود؛ پس خواستم آن را باز كنم ولي برايم دشوار شد، لذا دو دستش را با شلّاق زدم. شلّاق او را به درد آورد؛ پس صداي ناله و گريه او را شنيدم و نزديك بود كه دلم به رحم بيايد و برگردم كه كينه هاي علي [كه در دل داشتم] و علاقه اش به كشتن شجاعان عرب و مكر و جادوي محمد، به يادم آمد؛ پس به درب لگد زدم در حالي كه فاطمه درب را همچون سپر خود كرده، پشت درب قرار گرفته، شكمش را به آن چسبانده بود و صداي فريادش را شنيدم؛ فريادي كه گمان كردم مدينه را زير و رو كرد و گفت:

پدر

جان! اي رسول خدا! با [فرزند] محبوب و دختر تو اين چنين رفتار مي شود. آه، اي فضّه! مرا درياب كه به خدا قسم، جنينم كشته شد و شنيدم [و متوجه شدم] كه درد زايمان او را فراگرفته است، در حالي كه پشتش را به ديوار چسبانده بود. پس درب را هل دادم و وارد شدم و او با چهرهاي كه [نورش] چشمم را ميزد، به سمت من آمد و من، - از روي پارچه و روسري اي كه به سر داشت - به صورتش چنان سيلي زدم كه در نتيجه، گوشواره اش پاره و تكّه تكّه شد و به زمين ريخت.

پاسخ چهارم:

انطباق مصائب مندرج در نامه، با گزارش حضرت زهرا عليهاالسلام از ماجراي يورش

(ابي محمد حسن بن محمد) ديلمي (متوفّاي 771) در كتابش با نام «إرشاد القلوب» در ضمن وصيت حضرت زهرا عليهاالسلام ، از قول ايشان چنين نقل مي كند:

فَجمعوا الْحطَب الْجزْلَ علي بابِنا و أتَوا بِالنارِ ليحرِقُوه و يحرِقُونا، فَوقَفْت بِعضادةِ الْبابِ و ناشَدتُهم بِاللهِ و بِأبِي أنْ يكُفُّوا عنّا و ينْصرُونا. فَأخَذَ عمرُ السوطَ منْ يد قُنْفُذ - مولي أبِي بكْرٍ - فَضَرَب بِه عضُدي، فَالْتَوي السوطُ علي عضُدي حتّي صار كَالدملُجِ و ركَلَ الْباب بِرِجله فَرَده علَي - و أنا حاملٌ - فَسقَطْت لوجهِي و النار تَسعرُ و تَسفَع وجهِي، فَضَرَبني بِيده حتّي انْتَثَرَ قُرْطي منْ اُذُني و جائَني الْمخاض؛ فَأسقَطْت محسناً قَتيلاً بِغَيرِ جرْمٍ (24). فَهذه اُمۀٌ تُصلِّي علَي؟!! و قَد تَبرَّاَ اللهُ و رسولُه منْهم و تَبرَّاْت منْهم. (25)

بر درب [خانه] ما هيزم زيادي جمع كردند و آتش آوردند كه آن را و ما را آتش بزنند. من در چارچوب درب

ايستاده بودم و آنها را به خدا و پدرم قسم مي دادم كه دست از ما بردارند و ما را ياري كنند. پس عمر، شلّاق را از دست قنفذ - غلام ابوبكر - گرفت و با آن به بازويم زد. پس شلّاق، دور بازويم پيچيد؛ به گونه اي كه [دور تا دور] بازويم [ورم كرد و] مثل دملُج (26) شد؛ و با پايش به درب لگد زد و درب را به روي من، به عقب راند و باز كرد؛ - و من در آن هنگام باردار بودم - ، پس به صورت به زمين افتادم، در حالي كه آتش شعله ور بود و حرارتش صورتم را مي سوزاند. پس با دستش مرا كتك زد به طوري كه گوشواره ام تكّه تكّه شده، از گوشم جدا شد و درد زايمان به سراغم آمد و محسن را - كه بيگناه كشته شد - سقط كردم. پس اينها، مردمي هستند كه [مي خواهند] بر [جنازه] من نماز بخوانند؟ و حال آن كه خدا و رسولش رشته پيوند خود را با آنان گسسته اند [و بين آنها و رسولش هيچ رابطه و پيوندي برقرار نيست] و من [نيز] رشته پيوندم را با آنان گسسته ام [و بين من و آنها هيچ رابطه و پيوندي نيست]. لازم به ذكر است كه عبارات مذكور، در ميراث مكتوب سالهاي آغازين قرن چهارم هجري، بدين صورت به ثبت رسيده است:

فَجمعوا الْحطَب بِبابِنا و أتَوا بِالنارِ ليحرِقُوا الْبيت، فَأخَذْت بِعضادتَيِ الْبابِ و قُلْت: ناشَدتُكُم اللهَ و بِأبِي رسولِ اللهِ أنْ تَكُفُّوا عنّا و تَنْصرِفُوا. فَأخَذَ عمرُ السوطَ من قُنْفُذ - مولي أبِي بكْرٍ - فَضَرَب - بِه عضُدي، فَالْتَوي السوطُ علي

يدي حتّي صار كَالدملُجِ و ركَلَ الْباب بِرِجله فَرَده علَي - و أنا حاملٌ - فَسقَطْت لوجهِي و النار تَسعرُ (27) و صفَقَ وجهِي بِيده حتّي انْتَثَرَ قُرْطي منْ اُذُني و جائَني الْمخاض؛ فَأسقَطْت محسناً قَتيلاً بِغَيرِ جرْمٍ. فَهذه اُمۀٌ تُصلِّي علَي؟!! و قَد تَبرَّاَ اللهُ و رسولُه منْها و تَبرَّاْت منْها. (28)

پس بر درب [خانه] ما هيزم جمع كردند و آتش آوردند كه خانه را آتش بزنند؛ پس من چارچوب درب را گرفتم و گفتم:

شما را به خدا و به پدرم رسول خدا قسم مي دهم كه دست از ما برداريد و برگرديد و برويد. پس عمر، شلّاق را از قنفذ - غلام ابوبكر - گرفت و با آن به بازويم زد، در نتيجه شلّاق دور دستم پيچيد به گونهاي كه [دور تا دور] دستم [ورم كرد و] مثل دملُج شد و با پايش به درب لگد زد و درب را به روي من، به عقب راند و باز كرد؛ - و من در آن هنگام باردار بودم - ، پس به صورت به زمين افتادم در حالي كه آتش شعله ور بود و سيلي به صورتم زد به طوري كه گوشواره ام تكّه تكّه شده و از گوشم جدا شد و درد زايمان به سراغم آمد و محسن - را كه بي گناه كشته شد - سقط كردم. پس اينها، مردمي هستند كه [مي خواهند] بر [جنازه] من نماز بخوانند؟ و حال آن كه خدا و رسولش پيوند خود را با آنان گسسته اند [وبين آنها و خدا و رسولش هيچ رابطه و پيوندي نيست] و من [نيز] رشته پيوندم را با آنان گسسته ام [و بين من و

آنها هيچ رابطه و پيوندي برقرار نيست]. خاطر نشان مي گردد كه باورهاي قطعي و فراگير شيعيان در زمينه مصائب حضرت زهرا عليهاالسلام ، قبل و بعد از ثبت نامه در كتاب «دلائل الإمامه» (قرن 5)، به مراتب افزونتر از مطالب مندرج در نامه مي باشد و مصائب مندرج در نامه، نه تنها مطلب جديدي به دانسته ها و باورهاي تاريخي شيعيان نيفزوده است؛ بلكه در بيان مصائب، از نقصان هايي نيز برخوردار مي باشد. به عبارت ديگر، منابع معتبر اماميه در طي قرون متمادي (از قرن 2 تا قرن 10 هجري)، از مصائب ترديد ناپذيري ياد كرده اند كه در اين نامه، هيچ اشارهاي به آنها نشده است.

برخي از اين مصائب جانسوز عبارتاند از:

الف) شكستن پهلو. (29)

ب) ضربه و لگد زدن به شكم. (30)

ج) اصابت غلاف شمشير. (31)

پاسخ پنجم:

انطباق مصائب مندرج در نامه، با نقلهاي متواتر در منابع اماميه

برخي نصوص مندرج در منابع اماميه كه بر صحت مصائب مندرج در نامه دلالت دارند

اشاره

منابع اصيل اماميه، در طي قرون متمادي و يكي پس از ديگري، با الفاظ گوناگون، به ثبت و درج نقلهاي متعددي پرداخته اند كه مفاد هر يك از اين خبرها، خود به تنهايي، قرينه معتبريست كه به درستي و صدق (اعتبار) مصائبي كه در نامه از آنها ياد شده است، دلالت دارند. همچنين، بر اساس گزارشهاي اهل سنّت، مصائب مندرج در اين نامه، يكي از باورهاي قطعي شيعيان در قرون نخستين بوده است. بديهيست كه اگر اين مصائب نزد شيعيان، از پشتوانه هايي مشتمل بر اخبار متواتر برخوردار نبود، هرگز در ميان آنان به چنين بروز و ظهورِ فراگيري دست نمي يافت؛ - آن هم به گونه اي كه مورد توجه سنّيان قرار گيرد -.

برخي گزارش هاي اهل سنّت از باورهاي شيعيان در زمينه مصائب حضرت زهرا عليهاالسلام

قاضي عبد الجبار (متوفّاي 415) مي نويسد:

و ادعوا بِرِوايۀٍ رووها عنْ جعفَرِ بنِ محمد و غَيرِه: أنَّ عمرَ ضَرَب فاطمۀَ بِسوط … (32)

[شيعيان] بر اساس روايتي كه از جعفر بن محمد و ديگران روايت كرده اند، مدعي شده اند كه عمر، فاطمه را با شلّاقي زده ست …

وي در جاي ديگري مي نويسد:

و لكنْ دعاوِي الرافضَۀِ علي ضَرْبِ فاطمۀَ … و كُلُّ منْ تَأملَ أمرَهم تَبينَ لَه بطْلانُ ذلك … (33)

اما ادعاهاي رافضيها (شيعيان) در مورد مضروب شدنِ فاطمه و … و هر كس در كار آنها تأمل و انديشه كند، بطلانِ آن برايش روشن مي شود (!!) …

مقْدسي (متوفّاي 355) مي نويسد:

… و ولَدت محسناً و هو الَّذي تَزْعم الشيعۀُ أنَّها أسقَطَتْه منْ ضَرْبۀِ عمرَ. (34)

و محسن را به دنيا آورد و او همان [طفلي] است كه شيعه

مي پندارد:

[فاطمه،] او را در اثر ضربه عمر سقط كرد.

ابوبكر باقلاني (متوفّاي 403) مي نويسد:

و أما طَعنُ الرافضَۀِ علي الصحابۀِ فَلا يلْتَفَت إلَيه … و قَولُهم … إنَّ عمرَ رفَس فاطمۀَ حتّي أسقَطَت بِمحسنٍ. (35)

و اما ايراد رافضيها (شيعيان) بر صحابه، قابل اعتنا نيست (!!) … و نيز گفته آنها … : كه همانا عمر، به فاطمه لگد زد، به طوري كه محسن را سقط كرد.

ابن ابي الحديد معتزلي (متوفّاي 656) مي نويسد:

فَأما الْاُمور الشَنيعۀُ الْمستَهجنَۀُ الَّتي تَذْكُرُها الشيعۀُ … أنَّ عمرَ أضْغَطَها بينَ الْبابِ و الْجِدارِ، فَصاحت يا أبتاه! يا رسولَ اللهِ! و ألْقَت جنينَها ميتاً … 36

و اما كارهاي زشت و قبيحي كه شيعه آن را ذكر مي كند … كه عمر او را بين درب و ديوار فشار داد، در نتيجه فرياد زد:

پدرجان! اي رسول خدا! و جنينش را سقط كرد …

ابن حجر هيتمي (متوفّاي 974) مي نويسد:

… ألا تَري إلي قَولهِم:

إنَّ عمرَ … حصرَ فاطمۀَ فَهابت فَأسقَطَت ولَداً اسمه: الْمحسنُ. (37)

آيا گفته آنها (شيعيان) را نمي بيني كه: عمر … فاطمه را در تنگي و فشار قرار داد و او ترسيد؛ پس فرزندي را كه نامش محسن بود، سقط كرد. برخي نصوص مندرج در منابع اماميه كه بر صحت مصائب مندرج در نامه دلالت دارند (38)

گروه يكم؛ برخي نصوص حاكي از ايراد ضرب و جرح

سند شماره 1

سليم بن قيس (متوفّاي 76 يا 90) نقل مي كند كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله در ضمن حديث شريفي خطاب به حضرت زهرا عليها السلام فرمودند:

و ستَرَينَ بعدي ظُلْماً و غَيظاً حتّي تُضْرَبِي … لَعنَ اللهُ قاتلَك و لَعنَ اللهُ الْآمرَ و الراضي و الْمعينَ و الْمظاهرَ علَيك … (39)

و بعد از من، ظلم و خشمي پنهان شده را

خواهي ديد؛ تا آنجا كه تو را مي زنند … خدا لعنت كند قاتل تو را و خدا لعنت كند دستور دهنده را و آن كس را كه به اين كار راضي باشد و آن كس را كه [او را] بر ضد تو، ياري و كمك دهد …

سند شماره 2

سليم بن قيس (متوفّاي 76 يا 90) از عبدالله بن عباس نقل مي كند كه در ماجراي هجوم به بيت فاطمه عليهاالسلام ، برَيده اَسلَمي خطاب به عمر چنين گفت:

يا عمرُ! أتَيت علي أخي رسولِ اللهِ و وصيه و علي ابنَته فَتَضْرِبها … (40)

اي عمر! به سراغ برادر رسول خدا و وصي او و دخترش رفتي و او را مي زني …

سند شماره 3

ابو هاشم اسماعيل بن محمد حميري (متوفّاي 173) در ضمن شعري چنين مي سرايد:

ضُرِبت و اهتُضمت منْ حقِّها

و اُذيقَت بعده طَعم السلَعِ

قَطَع اللهُ يدي ضارِبِها

و يد الراضي بِذاك الْمتَّبِعِ (41)

او را زدند و حقّش را به زور گرفتند و بعد از او، طعم سوزانِ آتش را به او چشاندند. خدا قطع كند دستهاي كسي را كه او را كتك زد و [نيز] دست آنكس را كه به اين كار راضي بود [و] پيروي كرد.

سند شماره 4

(علي بن محمد بن عمار (42) ) برقي (متوفّاي 245) در ضمن شعري، چنين مي سرايد:

لأنَّه ضارِب الزَهراء فاطمۀَ

و كاسرُ بابِها ظُلْماً و عدواناً (43)

زيرا او كسيست كه فاطمه زهرا را كتك زد و درب [خانه] او را به ظلم و دشمني شكست.

سند شماره 5

عياشي (متوفّاي 320) از امام باقر يا امام صادق عليهماالسلام روايتي نقل مي كند كه در فرازي از آن، چنين آمده است:

فَقامت فاطمۀُ بِنْت رسولِ اللهِ - صلَوات اللهِ علَيها - تَحولُ بينَه و بينَ علي فَضَرَبها … (44)

پس فاطمه دختر رسول خدا - كه درود خدا بر او باد - برخاست كه بين او و علي حائل شود [و مانع دست يافتن او به حضرت علي عليه السلام شود]؛ پس او را زد …

سند شماره 6

قاضي نعمان مغربي (متوفّاي 363) در ضمن شعري، چنين مي سرايد:

فَاقْتَحموا حجابها فَعولَت

فَضَرَبوها بينَهم فَأسقَطَت (45)

پس به زور وارد سراپرده (حجره شخصي) او شدند و او صدايش را به گريه و ناله بلند كرد. پس او را در بين خود زدند و در نتيجه، سقط [جنين] كرد.

سند شماره 7 (46)

ابن قولويه قمي (متوفّاي 367) از امام صادق عليه السلام روايتي را نقل مي نمايد كه در فرازي از آن چنين آمده است:

قالَ جبرَئيلُ خطاباً للنَبِي صلّي الله عليه و آله : … و أما ابنَتُك فَتُظْلَم و تُحرَم و يؤْخَذُ حقُّها غَصباً الَّذي تَجعلُه لَها و تُضْرَب و هي حاملٌ … (47)

جبرئيل خطاب به پيامبر صلّي الله عليه و آله گفت:

و اما دخترت، به او ظلم خواهد شد و حقّش را كه براي او قرار مي دهي از او غصب كرده، او را از آن محروم مي كنند؛ و در حالي كه باردار است، او را مي زنند …

گروه دوم؛ برخي نصوص حاكي از يورش با تازيانه

سند شماره 1

سليم بن قيس (متوفّاي 76 يا 90) نقل مي كند كه اميرمؤمنان علي عليه السلام در ضمن يادآوري حوادث هجوم به بيت فاطمه عليهاالسلام فرمودند:

فَماتَت - صلَوات اللهِ علَيها - و إنَّ أثَرَ السوط لَفي عضُدها مثْلُ الدملُجِ. (48)

پس او كه درود خدا بر او باد وفات كرد در حالي كه اثر شلّاق همانند دملُج در بازويش باقي مانده بود.

سند شماره 2

سليم بن قيس (متوفّاي 76 يا 90) نقل مي كند كه سلمان در ضمن بازگويي تفصيلي حوادث هجوم به بيت فاطمه عليهاالسلام ، چنين گفت:

فَرَفَع السوطَ فَضَرَب بِه ذراعها … (49)

پس شلّاق را بلند كرد و با آن به ساعد او زد …

سند شماره 3

حسين بن حمدان (متوفّاي 334) در ضمن روايتي، از امام صادق عليه السلام چنين نقل مي كند:

و ضَرْبِ يد الصديقَۀِ الْكُبري فاطمۀَ بِالسوط …

و شلّاق زدن به دست صديقه كبري فاطمه …

و ضَرْبِ عمرَ لَها بِالسوط علي عضُدها حتّي صار كَالدملُجِ الْأسود … (50)

و شلّاق زدن عمر به او، بر روي بازويش، به طوري كه [جاي شلّاق] مثل دملُج سياه، [متورم] شد …

سند شماره 4

علي بن حماد (متوفّاي قرن 4) در ضمن شعري، چنين مي سرايد:

و في يدها لأثَرِ السوط كَلْم … (51)

در دستش، جراحتيست كه اثر و جاي شلّاق است …

سند شماره 5

عوني (متوفّاي قرن 4) در ضمن شعري، چنين مي سرايد:

ضَرَباها فَأثَّرَ السوطُ منْها

أثَراً بيِّناً مكانَ السوارِ (52)

پس آن دو، او را زدند؛ در نتيجه: شلّاق، اثر و علامت واضحي در محلّ دستبند، در [بازوي] او به جاي گذاشت.

سند شماره 6

سيد مرتضي (متوفّاي 436) در ضمن شعري، چنين مي سرايد:

فَماتَت و آثار السياط بِجنْبِها … (53)

پس وفات كرد در حالي كه آثار شلّاقها در پهلويش باقي بود …

سند شماره 7 (54)

شيخ طوسي (متوفّاي 460) مي نويسد:

و قَد روِي أنَّهم ضَرَبوها بِالسياط … (55)

و روايت شده ست كه آنها، او را با شلّاق ها زدند …

تذكّر

در منابع اهل سنّت، وصيتي از حضرت زهرا عليهاالسلام به ثبت رسيده ست كه معنا و مفهوم آن، جز از طريق تعمق در نصوص فوق، امكانپذير نمي باشد.

و في بعضِ الرِوايات أنَّها قالَت:

لا يكْشفَنَّ أحد لي كتْفاً. (56)

و در بعضي از روايات آمده ست كه او گفت:

مبادا كسي [پس از مرگم]، پوشش روي كتف مرا كنار بزند.

گروه سوم؛ برخي نصوص حاكي از اصابت درب به حضرت زهرا عليهاالسلام

سند شماره 1

مسعودي (متوفّاي 346) مي نويسد:

و ضَغَطُوا سيدةَ النساء بِالْبابِ … (57)

و سرور زنان را با درب مورد فشار قرار دادند …

سند شماره 2

ابوالقاسم كوفي (متوفّاي 352) مي گويد:

… و ضَغْط عمرَ لَها بينَ الْبابِ و الْحائط … (58)

و فشار آوردن عمر به او، بين درب و ديوار …

سند شماره 3

شيخ صدوق (متوفّاي 381) ذيل روايتي از رسول خدا صلّي الله عليه و آله چنين مي نگارد:

… الْمحسنُ؛ و هو السقْطُ الَّذي ألْقَتْه فاطمۀُ عليهاالسلام لَما ضُغطَت بينَ الْبابينِ (59) (60)

… محسن، كه او همان جنين سقط شده ايست كه فاطمه عليهاالسلام ، - آن زمان كه بين درب و ديوار مورد فشار قرار گرفت، - او را سقط كرد.

سند شماره 4

عبد الجليل قزويني (متوفّاي 560) مي نويسد:

آنگه گفته است: «و گويند كه: عمر درب بر شكم فاطمه زد و كودكي را در شكم او كشت كه رسول او را محسن نام نهاده بود» اما جواب آن است كه اين خبريست درست؛ و برين وجه نقل كرده اند و در كتب شيعي و سنّي مذكور و مسطور است. (61)

سند شماره 5

شيخ ابوالسعادات اصفهاني (متوفّاي 640) مي نويسد:

و ضَغَطا فاطمۀَ عليهاالسلام في بابِها … (62)

و فاطمه را در محلّ ورودي [خانه] اش (پشت درب)، به شدت مورد فشار قرار دادند …

سند شماره 6

عماد الدين قريشي (متوفّاي 872) مي نويسد:

… و أنَّها أسقَطَتْه حينَ راعها عمرُ بنُ الْخَطّابِ و دفَع علي بطْنها الْباب (63).

… و اين كه فاطمه - آن زمان كه عمر بن خطّاب وي را ترساند و درب را به روي شكمش هل داد - ، او را سقط كرد.

سند شماره 7 (64)

بياضي (متوفّاي 877) مي نويسد:

و اشْتَهرَ في الشيعۀِ أنَّه حصرَ فاطمۀَ في الْبابِ … (65)

و بين شيعه [اين خبر] مشهور (66) است كه او فاطمه را در محلّ ورودي [خانه] (پشت درب)، در تنگي و فشار قرار داد …

گروه چهارم؛ برخي نصوص حاكي از سقط حضرت محسن عليه السلام

سند شماره 1

قاضي نعمان مغربي (متوفّاي 363) در ضمن شعري، چنين مي سرايد:

فَاقْتَحموا حجابها فَعولَت

فَضَرَبوها بينَهم فَأسقَطَت (67)

پس به زور به سراپرده (حجره شخصي) او وارد شدند و او صدايش را به گريه و ناله بلند كرد؛ پس او را در بين خود زدند و در نتيجه، سقط [جنين] كرد.

سند شماره 2

ابن قولويه قمي (متوفّاي 367) از امام صادق عليه السلام روايتي را نقل مي نمايد كه در فرازي از آن چنين آمده است:

قالَ جبرَئيلُ خطاباً للنَبِي صلّي الله عليه و آله :

… و أما ابنَتُك … و تَطْرَح ما في بطْنها منْ الضَرْبِ و تَموت منْ ذلك الضَرْبِ … (68)

جبرئيل خطاب به پيامبر صلّي الله عليه و آله گفت:

… و اما دخترت …، در اثر ضربه، آنچه را در شكم دارد، سقط مي كند و مي اندازد و در نتيجه آن ضربه، مي ميرد …

سند شماره 3

شيخ صدوق (متوفّاي 381) روايت مفصلي را از رسول خدا صلّي الله عليه و آله نقل مي نمايد كه در فرازي از آن چنين آمده است:

و إنِّي لَما رأيتُها ذَكَرْت ما يصنَع بعدي … و أسقَطَت جنينَها … (69)

و من وقتي او را ديدم، به ياد آنچه بعد از من انجام مي شود، افتادم … و جنينش را سقط كرد …

سند شماره 4

شيخ طوسي (متوفّاي 460) مي نويسد:

و الْمشْهور الَّذي لا خلاف فيه بينَ الشيعۀِ أنَّ عمرَ ضَرَب علي بطْنها حتّي أسقَطَت … (70)

و [خبر] (- پرآوازه و فراگير) مشهور بين شيعه كه خلافي در آن نيست (71) اين است كه: عمر به شكم او زد، به گونه اي كه او سقط [جنين] كرد …

سند شماره 5

محمد بن علي طرازي (متوفّاي 450) - در ضمن ذكر صلواتي بر حضرت زهرا عليهاالسلام ، ايشان را چنين وصف مي نمايد:

… الْمقْتُولِ ولَدها فاطمۀَ بِنْت رسولِ اللهِ … (72)

و آن كه فرزندش كشته شده، [يعني] فاطمه دختر رسول خدا …

سند شماره 6

عبد الجليل قزويني (متوفّاي 560) مي نويسد:

آنگه گفته است: «و گويند كه: عمر درب بر شكم فاطمه زد و كودكي را در شكم او كشت كه رسول او را محسن نام نهاده بود» اما جواب آن است كه اين خبريست درست؛ و برين وجه نقل كرده اند و در كتب شيعي و سنّي مذكور و مسطور است. (73)

سند شماره 7 (74)

علّامه حلّي (متوفّاي 726) مي نويسد:

و ضُرِبت فاطمۀَ عليهاالسلام فَألْقَت جنيناً اسمه محسنٌ … (75)

و فاطمه عليهاالسلام را زدند، پس جنيني را كه اسمش محسن بود، سقط كرد …

گروه پنجم؛ برخي نصوص حاكي از لطم خد (سيلي)

سند شماره 1 و 2

شيخ صدوق (متوفّاي 381) و ابن شهر آشوب (متوفّاي 588) روايت مفصلي را از رسول خدا صلّي الله عليه و آله نقل مي نمايند كه ايشان در ضمن آن خطاب به حضرت علي عليه السلام مي فرمايند:

أبكي منْ ضَرْبتك علي الْقَرْنِ و لَطْمِ فاطمۀَ خَدها … (76)

از ضربه بر فرق سرِ تو و سيلي بر گونه فاطمه، مي گريم …

سند شماره 3 و 4

سيد رضي الدين علي، فرزند سيد بن طاووس (متوفّاي قرن 7) و حسن بن سليمان حلّي (متوفّاي قرن 8)، روايت مفصلي را از امام هادي عليه السلام نقل مي نمايند كه در ضمن آن، از قول «حذَيفه» و در شرح حوادث پس از رحلت رسول خدا صلّي الله عليه آله، چنين آمده است:

و لَطَم وجه الزَكيه … (77)

و به صورت آن بانوي پاك، سيلي زد …

سند شماره 5

علّامه سيد هاشم بحراني (متوفّاي 1107) در ضمن روايت مفصلي، از امام صادق عليه السلام چنين نقل مي نمايد:

و صفْقَۀَ خَدها حتّي بدا قُرْطُها تَحت خمارِها … (78)

و سيلي زدنِ به صورت او، به گونه اي كه گوشواره اش - كه زيرِ خمارش (79) نهان بود - [بر زمين افتاد و] نمايان شد …

سند شماره 6

شيخ يوسف بحراني (متوفّاي 1186) مي نويسد:

… و لَطَمها حتّي خَرَّت لوجهِها و جبِينها … (80)

به او سيلي زد، به طوري كه با صورت و پيشاني اش به زمين خورد …

سند شماره 7

شيخ محمد مهدي حائري مازندراني (متوفّاي 1384) نقل مي كند:

و روِي عنْ بعضِ كُتُبِ التَوارِيخِ (81) :

… ثُم لَطَمها الثاني علي خَدها لَطْمۀً حتّي أثَّرَت في خَدها منْ وراء الْخمارِ و سقَطَ القُرْطُ منْ اُذُنها … (82)

و از بعضي كتب تاريخ روايت شده كه: … سپس دومي، به صورت او سيلي زد، به طوري كه - [حتّي] از پشت خمار - جاي آن در صورتش باقي ماند و گوشواره از گوشش

افتاد …

گفتار دوم؛ بررسي هايي كوتاه و گويا درباره نامه

بررسي يكم) روابط عمر با معاويه

از سوي عمر، تأكيدهاي خاصي درباره معاويه صورت مي گرفت و عليرغم اين كه او از «طلقا» بود، عمر همت گماشت تا او را براي تصاحب خلافت آماده سازد و مقدمات روي كار آمدنش را فراهم آورد. جهت آگاهي از عمق اين روابط، كافيست موارد زير را متذكّر شويم:

مورد يكم) عمر، معاويه را ساليان درازي در پست و منصب امارت شام باقي نگه داشت، بدون اين كه حسابرسي هايي را كه نسبت به ساير كارگزارانش اعمال مي كرد، درباره معاويه اعمال نمايد. (83)

مورد دوم) عمر، ساير كارگزاران خود را بيش از دو سال در منصب امارت، باقي نمي گذاشت؛ (84) در حالي كه معاويه را تا پايان حيات خود، در منصبش باقي نهاد.

مورد سوم) آن گاه كه معاويه از عمر خواست كه اوامري صادر كن تا بر اساس آن عمل كنم؛ عمر گفت:

نه تو را به انجام كاري فرمان مي دهم و نه از چيزي باز مي دارم. (85)

مورد چهارم) عمر، به اعمال خلاف شرع معاويه، با ديده اغماض مي نگريست. (86)

مورد پنجم) روزي معاويه نزد عمر مورد مذمت و سرزنش قرار گرفت؛ عمر گفت:

جوانمرد قريش را نزد ما ملامت مكنيد! جوانمردي كه در حال خشم، خندان است. (87)

مورد ششم) عمر،

هر گاه وارد شام مي شد يا به معاويه مي نگريست، خطاب به او مي گفت:

اين، كسراي عرب است. (88)

بررسي دوم) انگيزه عمر از نگارش نامه به معاويه

يكي از مهمترين انگيزه هاي عمر از نگارش اين نامه را - به راحتي - مي توان از متن آن، استخراج نمود. عمر در اين نامه سياستمدارانه، با جسارت از خليفه بودنش دفاع مي كند (!) و خود را مستحقّ در اختيار داشتن اين منصب جلوه مي دهد و سعي دارد تا به انحاء گوناگون، حمايت معاويه را به سوي خود جلب كرده و حكومتش را از گزند توطئه هاي معاويه حفظ نمايد. (89) او در فرازي از نامه اش خطاب به معاويه مي نويسد:

امر و نهي من را بپذير و به اطاعت از من قيام كن و از مخالفت با من بپرهيز!

بررسي سوم) عمر و افشاي اسرار محرمانه حكومتي

عمر در اين نامه، اسراري را فاش مي سازد كه هر خواننده اي را به شگفتي وا مي دارد؛ ولي بايد توجه داشت كه تاريخ، موارد متعددي از افشاگري هاي عمر را به ياد دارد كه به يكي از آنها اشاره مين ماييم:

«شريك بن عبدالله نخعي از ابو موسي اشعري نقل مي كند كه با عمر به حج رفتيم. وقتي به مكّه رسيديم، قصد داشتم به ديدار عمر بروم؛ در راه مغيرَة بن شُعبه را ديدم كه او نيز قصد ديدار عمر را داشت. به راه افتاديم. در راه از نشستن عمر بر مسند خلافت و … صحبت مي نموديم. بعد سخن از ابوبكر به ميان آمد. به مغيره گفتم:

شك نيست كه ابوبكر بر خلافت عمر تأكيد داشت … مغيره گفت:

همين طور است، هرچند قومي كراهت داشتند كه عمر خلافت را به دست بگيرد، زيرا از عمر تنفّر داشتند و براي آنها از اين خلافت، بهره اي نبود.

گفتم:

چه كساني از رسيدن عمر به خلافت كراهت داشتند؟ مغيره گفت:

… اي ابوموسي، مثل اين كه تو طايفه قريش

را نمي شناسي كه چقدر حسود هستند. (منظورش طايفه بني تيم است كه ابوبكر، عايشه و طلحه از آنهايند. ) به خدا قسم، اگر حسد را شماره كنند، براي قريش نُه دهم است و براي بقيه مردم، يك دهم باقي مي ماند.

گفتم:

ساكت شو اي مغيره، به درستي كه فضل قريش بر مردم روشن است. ما همچنان سخن مي گفتيم تا به محلّ سكونت عمر رسيديم. او را در آنجا نيافتيم. كسي گفت:

الآن رفت. به سوي مسجد الحرام رفتيم و ديديم مشغول طواف است. ما هم طواف كرديم. وقتي كه فارغ شد، بين ما ايستاد و تكيه بر مغيره نمود و گفت:

از كجا مي آييد؟

گفتم:

قصد ديدار تو را داشتيم، ولي چون تو را در جايگاهت نيافتيم، به اينجا آمديم. بعد مغيره نگاهي به من كرد و خنديد. عمر از اين خنده خوشش نيامد و گفت:

چرا مي خنديد؟ مغيره گفت:

بين من و ابو موسي در راه گفتگويي بود كه بر آن مي خنديم. عمر گفت:

موضوع چيست؟ ما ماجرا را گفتيم تا به حسد قريش رسيديم و از داستان كسي كه مي خواست ابوبكر را از جانشين نمودن عمر منصرف نمايد، سخن گفتيم. عمر آهي كشيد و گفت:

اي مغيره! چيست نُه دهم، بگو نود و نُه درصد به اين طايفه و به باقي مردم، يك صدم حسد مي رسد كه در آن يك صدم نيز اين طايفه قريش با مردم شريك است. با گفتن اين جمله، عمر مقداري آرام شد؛ در حالي كه همچنان به ما تكيه داده بود.

گفت:

آيا شما را باخبر نكنم از حسودترين قريش؟

گفتيم:

آري.

گفت:

در همين حال كه جامه بر تن داريد؟

گفتيم:

آري.

گفت:

چگونه ممكن است و حال آنكه شما جامه خود را بر تن داريد! گفتيم:

اي

امير! اين چه ربطي به جامه دارد؟

گفت:

بيم دارم كه اين راز از آن جامه فاش شود.

گفتيم:

آيا تو از اين بيم داري كه جامه سخن را فاش سازد و حال آنكه از پوشنده جامه، بيشتر بيم داري و مقصودت جامه نيست؛ خود ما را منظور مي داري.

گفت:

آري، همين گونه است. پس به راه افتاديم و به اقامتگاه او رسيديم. دستش را از بين دستهاي ما بيرون آورد و گفت:

از اينجا نرويد و خود داخل شد. به مغيره گفتم:

سخن ما و گزارش گفتگوي مان در او اثر كرد و گمان مي كنم او ما را در اينجا نگه داشته ست تا دنباله سخن خود را بگويد.

گفت:

ما هم خواهان همانيم. در همين حال به ما اجازه ورود داد. ما هم داخل شديم. ديديم بر پشت دراز كشيده ست و با بيان شعري از ما مي خواهد كه راز نگهدار باشيم.

گفتيم ما همچنان هستيم كه تو مي خواهي. بعد برخاست تا در را ببندد. ديد نگهباني كه به ما اجازه ورود داده، آنجا است.

گفت:

ما را تنها بگذار و چون نگهبان رفت، در را از پشت بست و پيش ما نشست و رو به ما كرد و گفت:

بپرسيد تا پاسخ دهم.

گفتيم:

قرار بود امير به ما خبر دهد از حسودترين قريش، كسي كه لباس ما نيز امين نيست از شنيدن آن حرف.

گفت:

شما از مشكل بزرگي سؤال نموديد. الآن شما را مطّلع مي كنم، به شرط اين كه تا من زنده ام آن را فاش نسازيد و وقتي مردم خود دانيد كه اظهار كنيد يا كتمان.

گفتيم:

همان طور خواهد بود كه شما مي خواهيد. ابوموسي مي گويد:

به وي گفتم:

من پيش خود فكر مي كردم طلحه و زبير و همفكران او بودند كه كراهت داشتند

كه ابوبكر، عمر را خليفه قرار بدهد. آنها به ابوبكر گفتند:

آيا كسي را بر ما جانشين قرار مي دهي كه بد اخلاق و خشن است! بعد از صحبت من، عمر چيزي گفت كه فهميدم او كسي غير از اين را اراده كرده است. او دوباره آهي كشيد و گفت:

ديگر چه مي انديشيد؟

گفتيم:

ما هر چه ميدانيم گمان است.

گفت:

به چه كسي گمانِ بد داريد؟

گفتيم:

به آن كساني كه به ابوبكر گفتند:

عمر را جانشين قرار نده.

گفت:

به خدا قسم كه اينگونه نيست، بلكه خود ابوبكر [ناخوش دارنده تر و] حسودترين قريش بود! بعد مدت طولاني سرش را پايين انداخت. مغيره به من و من به او نظر مي كردم و ما هم به خاطر او، سرمان را پايين انداختيم و سكوت از ما و او طولاني شد؛ تا اين كه ما احساس كرديم او از آنچه به ما اظهار كرده، پشيمان شده است. پس از آن گفت:

افسوس بر اين فرد ناتوان سبك رأي بني تيم كه با ظلم، بر من پيشي گرفت و با گناه، بر من چيره شد. مغيره گفت:

اي امير! مقدم شدن ظالمانه او را بر شما مي دانستم، اما چطور با گناه، بر تو چيره شد؟ عمر گفت:

ابوبكر بر من چيره نشد مگر زماني كه من از خلافت نااميد شدم؛ چون او فهميد كه مردم با من همراه نيستند. به خدا قسم، اگر از برادرم يزيد بن خطّاب و اصحابش اطاعت مي نمودم، هيچ وقت ابوبكر شيريني خلافت را نمي چشيد؛ لكن من ابوبكر را جلو انداختم و خودم عقب ماندم. او را بلند و تأييد كردم و خلافت را تصويب نمودم و مسائل خلافت را بر او گشودم و كارهاي رخنه وار را

بستم (: در متن امور دخالت جستم). در اين هنگام، ابابكر چشمانش را بست و به حكومت چسبيد، بدون اين كه به من توجهي كند. اُف بر من! آرزو مي كردم حكومت بار ديگر به سوي من بازگردد. به خدا قسم، ابوبكر چيزي به چنگ نياورد مگر به مقداري كه گنجشك شكمش را پر مي كند؛ تا آن كه سرانجام با تنگ نظري از آن دور شد. مغيره گفت:

چه چيز مانع رسيدن شما به خلافت شد، حال آن كه در روز سقيفه كه ابوبكر خلافت را بر تو عرضه كرد؛ تو، خود آن را به وي واگذار كردي و الآن نشسته اي و تأسف مي خوري؟! عمر گفت:

اي مغيره! من تو را از مردان زيرك عرب ميشمردم. مثل اين كه تو از چيزهايي كه آنجا اتّفاق افتاد كاملاً بي اطّلاعي! اين مرد بر من خدعه نمود و من نيز بر او مكر كردم، ولي او مرا هشيارتر از مرغ سنگ خواره يافت. وقتي ديد مردم به او اشتياق دارند و با گشاده رويي از او استقبال مي نمايند، يقين كرد كه مردم، ديگري را به جاي او بر نخواهند گزيد. زماني كه ديد مردم مشتاقانه ميل به او نموده اند، دوست داشت بداند در نظر من چه مي گذرد. آيا نفس من، مرا به سوي خلافت مي كشد و با من در ستيز است. نيز دوست داشت با به طمع انداختن من در آن مورد، مرا بيازمايد. به همين سبب آن را بر من عرضه كرد و حال آن كه به خوبي مي دانست و من هم مي دانستم كه اگر او نيز خلافت را به من تسليم نمايد، مردم به من جواب دلخواه نمي دهند. از

اين رو، او مرا با وجود اشتياق به آن مقام، بسي زيرك و محتاط يافت و بر فرض كه براي پذيرفتن آن، پاسخ مساعد مي دادم؛ مردم (90) آن را به من تسليم نمي كردند و ابوبكر هم كينه آن را در دل مي گرفت و از فتنه او در امان نبودم. با اين همه، معلوم شد كه مردم از من كراهت دارند. آيا نشنيديد كه مردم از هر طرف فرياد مي كشيدند:

اي ابوبكر، ما به غير از تو، ديگري را نمي خواهيم و تويي سزاوار خلافت. مراد شان من بودم. مي خواستند به من بفهمانند كه مرا نمي خواهند؛ در اين حال خلافت را به ابوبكر برگردانيدم و ديدم صورتش از سرور روشن شد. از كينه ابوبكر بر من، يكي هم وقتي بود كه كلامي از من به او رسيده بود و او مرا مذمت كرد. كلام اين بود:

وقتي اَشعث را اسير، پيش ابوبكر آوردند؛ او احسان كرد و بر اَشعث منّت گذاشت و او را آزاد كرد و خواهرش را نيز به تزويج اَشعث درآورد. من در حالي كه اَشعث پيش ابوبكر نشسته بود، به او گفتم:

اي دشمن خدا، آيا بعد از اسلام آوردن، كافر شديد و راه ارتداد پيش گرفتيد و به عقب برگشتيد! اَشعث نگاه تندي به من كرد. دانستم مي خواهد با من صحبت كند ولي موقعيت را مناسب نديد. بعد از اين، مرا در يكي از كوچه هاي مدينه ديد و گفت:

اي پسر خطّاب، تو گوينده آن كلامي؟

گفتم:

آري اي دشمن خدا، سزاي تو از سوي من، بدتر از اين جمله است. اَشعث گفت:

اين براي من، از سوي تو، بد جزايي است.

گفتم:

براي چه از من جزاي خوب انتظار داري؟

گفت:

من

به خاطر تو كه ناچار به پيروي از ابوبكر شدي، ناراحتم. به خدا سوگند، تنها چيزي كه مرا به مخالفت ابوبكر گستاخ كرد، جلو افتادن او از تو و عقب ماندن تو از او بود و حال آن كه اگر تو خليفه بودي، هرگز از من كار خلاف و ستيزي نسبت به خود نمي ديدي.

گفتم:

بلي، همانطور است. الآن مرا به چه چيز توصيه مي كني؟ اَشعث گفت:

الآن وقت دستور و توصيه نيست، وقت صبر است. ما آن روز هر دو پي كارمان رفتيم، ولي اَشعث، زبرقان بن بدر را ديده و قضيه را به او گفته بود و او هم به ابوبكر گزارش داده بود. ابوبكر برايم پيامي با عتاب و تأسف انگيز فرستاد و من نيز پيامي به اين مضمون براي او فرستادم:

قسم به خدا، يا تو را از ادامه اين كار باز مي دارم يا در بين مردم سخني كه ميان من و تو است، افشا مي كنم كه اگر سواران آن را بشنوند، به هر كجا بروند، برسانند. با اين حال اگر مي خواهي به عفو خود ادامه بدهيم (همچنان سرّمان فاش نشود). ابوبكر گفت:

همان روابط گذشته را ادامه دهيم. اين خلافت هم بعد از چند روزي به تو خواهد رسيد. من خيال كردم روز جمعه اي نمي گذرد كه ابوبكر خلافت را به من برمي گرداند، ولي باز هم بي توجهي كرد و به خدا سوگند، بعد از اين هم سخني به ميان نياورد تا مرد. او در مدت خلافتش بدين بي توجهي ادامه داد، در حالي كه از شدت بغض دندان هايش را به هم مي ساييد تا مرگ فرا رسيد و از خلافت مأيوس گشت. حال هرچه گفتم، از مردم

به خصوص از بني هاشم، كتمان نماييد و فاش نكنيد. اكنون اگر مي خواهيد برخيزيد و برويد. ما برخاستيم در حالي كه از گفتارش تعجب مي كرديم. به خدا قسم، سرّ او را فاش نكرديم تا (91) روزي كه هلاك شد».

بررسي چهارم) عبدالله بن عمر و افشاي اسرار پدرش

تاريخ حاكي از آن است كه عبدالله بن عمر در موارد ديگري نيز به نقل اسرار محرمانه پدرش دست يازيده ست كه به يكي از آنها اشاره مي نماييم:

«سعيد بن جرير مي گويد:

از ابوبكر و عمر سخني در محضر عبدالله بن عمر بن خطّاب به ميان آمد. » شخصي گفت:

به خدا قسم، اين دو، خورشيد و نور اين امت بودند. عبدالله بن عمر گفت:

از كجا اين مطلب را درك كردي؟ آن شخص گفت:

مگر نديديد كه آن دو در خلافت ائتلاف كردند. فرزند عمر گفت:

چنين نيست، بلكه آنها با هم اختلاف داشتند. روزي در خدمت پدرم بودم كه دستور داد ملاقات ممنوع باشد، در اين حال عبد الرحمان پسر ابوبكر اجازه ورود خواست و عمر گفت:

اين هم چهارپاي بدي (جنبنده كوچكي) است، ولي با اين همه، از پدرش بهتر است.

گفته پدرم مرا به وحشت انداخت.

گفتم:

اي پدر، عبد الرحمان از پدرش بهتر است؟

گفت:

كيست كه از پدر او بهتر نباشد! اجازه بده عبد الرحمان وارد شود … پس از بيرون رفتن عبد الرحمان، پدرم رو به من كرد و گفت:

تو تا امروز در غفلت بودي از آن چيزي كه اين احمق بي مقدار بني تيم (ابوبكر) از من جلو زد و بر من ظلم كرد.

گفتم:

من اطّلاعي از اين موضوع نداشتم.

گفت:

پسرم! اميد هم نداشتم كه تو بداني! گفتم:

او (ابوبكر) بر مردم از نور چشمشان محبوبتر است. پدرم گفت:

بلي همين طور است، به رغم غضب

پدرت! گفتم:

اي پدر، نمي خواهيد عملكرد او را براي مردم بيان كنيد و سرّش را فاش نماييد تا مردم مطّلع شوند؟ پدرم گفت:

اين چطور ممكن است، در صورتي كه خودت گفتي مردم او را از نور چشمشان بيشتر دوست دارند. اگر من افشاگري كنم، در اين صورت مردم باور نمي كنند و در نتيجه، سر مرا به صخره مي كوبند. بعد پدرم شجاعت نشان داد و در روز جمعه در حضور مردم گفت:

اي مردم، بدانيد بيعت ابوبكر كاري نا انديشيده و ناگهاني بود كه خداوند مردم را از شرّ آن نگه داشت. هر كس مثل ابوبكر شما را به بيعت دعوت كند، او را بكشيد. » (92)

پي نوشتها

(1) - او در همين مقاله با تمسخر چنين نوشته است: « … روضه مزبور به استناد نامه ايست كه گفته اند خليفه دوم به معاويۀ بن ابي سفيان نوشته ست و راوي اصلي آن كه بسيار بسيار معتبر است، شخص يزيد بن معاويه قاتل شقي و بدنام امام حسين (ع) است. »!

(2) - جالب است كه وي، عنوان مقاله اش در شماره 225 از روزنامه جام جم را «ترديد در مشهورات متواترنما» نهاده است! وي همچنين در شماره 692 از روزنامه آفتاب مي نويسد:

«تجزيه و تحليل بي غرضانه تاريخ از بسياري از وقايع مشهور و حتي متواتر نما جاي سؤال و پرسش و چون و چرا و ترديد يگذارد. »!

(3) - محمد جواد حجتي كرماني: مقاله مندرج در روزنامه آفتاب، شماره 668

(4) - (الف) در اعترافهايي كه تابع اهداف سياسي خاصي بوده و به قصد فخر فروشي نيز صورت نمي پذيرند، بايستي به اين نكته ظريف توجه داشت كه در اغلب موارد، دستيابي به برخي از جزئيات

حوادث، به دشواري امكان پذير مي باشد؛ چرا كه اين قبيل اعترافها، حاكي از «كم ترين ميزان يا علني ترين مقدار» از ميان همه جنايات صورت گرفته مي باشند و يا حاكي از جناياتي اند كه ارتكاب آنها، از لحاظ رواني، «بيشترين فشار» را بر فرد جنايتكار وارد مي آورد.

ب) بايد توجه داشت كه جنايتكار، لزوماً به همه مواردي كه از ديدگاه ما (به عنوان ناظر بيروني) اهميت دارند، اعتراف نمي كند و اي بسا، از برخي از مسلّم ترين حوادثي كه توسط او رخ داده اند، هيچ ذكري به ميان نياورد و آنها را كتمان نيز بنمايد.

(5) - برگرفته از مباحث دكتر سيد حسن امامي، مندرج در كتاب وي به نام «حقوق مدني»، ج 6، ص 20 64.

(6) - خاطر نشان مي گردد كه: مقتل نويس پرآوازه اي همچون «ابومخْنَف لوط بن يحيي، متوفّاي 157» در نگارش كتاب خود به نام «مقتل الحسين عليه السلام » حتّي به گزارش هاي سپاهيان يزيد (يعني: شركت كنندگان در قتل سيد الشهدا عليه السلام كه اندك ترديدي در شقاوت و بدنامي آنان وجود ندارد) از جنايات يكديگر نيز اعتماد نموده و برخي از حوادث عاشورا را از قول همين افراد شقي، به ثبت رسانده است. براي مثال، وي در نگارش مقتل خود، از فردي به نام «هاني بن ثبيت» نقل قول مي كند و مي نويسد:

حدثَني أبوجنابٍ عنْ هاني … و كانَ قَد شَهِد قَتْلَ الْحسينِ عليه السلام … ابوجناب از هاني - كه در [ماجراي] قتل حسين عليه السلام حضور داشت - برايم نقل كرد كه … (تاريخ طبري، ج 5، ص 413، چاپ: دارالمعارف، مصر) قابل توجه ست كه نامبرده در به شهادت رسانيدن «عبدالله بن عمير كلبي» شركت

داشته است. (ر.ك: تاريخ طبري، ج 5، ص 436) وي همچنين قاتل دو تن از فرزندان اميرالمؤمنين عليه السلام به نام هاي «عبدالله» و «جعفر» و نيز قاتل «عبدالله بن حسن عليه السلام » و نوجوان ديگري از خاندان امام حسين عليه السلام بوده است. (ر.ك: تاريخ طبري، ج 5، ص 468) با همه اين اوصاف «ابومخْنَف» در نقل حوادث ناگوار كربلا، به گزارشهاي اين فرد شقي ازحوادث آن روز (گزارشهاي او از جنايات

ديگران)، اعتماد نموده و آنها را در كتابش به ثبت رسانده است. وي همچنين به نقلهاي ديگر سپاهيان يزيد، همچون: «يحيي بن هاني بن عروه»، «حميد بن مسلم أزدي»، «كثير بن عبدالله»، «عنيف بن زهير»، «عبدالله بن عمار بارقي» و «قرّة بن قيس» اعتماد نموده است. (ر.ك: تاريخ طبري، ج 5، ص 431 456)

لازم به يادآوريست كه:

الف) «نَجاشي، متوفّاي 450» درباره شخصيت علمي «ابومخْنَف» مي نويسد:

شَيخُ أصحابِ الْأخْبارِ بِالْكُوفَۀِ و وجههم و كانَ يسكَنُ إلي ما يرْوِيه.

[او] بزرگ و استاد مورخين در كوفه و چهره سرشناس آنان [بود] و به نقلهاي او اطمينان مي شد. (رجال نَجاشي، ص 320، چاپ: مؤسسۀ النشر الإسلامي)

ب) كتاب «ابومخْنَف» توسط عالمان مشهوري همچون «ابوالفرج اصفهاني، متوفّاي 356» و «شيخ مفيد، متوفّاي 413» در تأليف كتابهايشان به نامهاي «مقاتل الطالبيين» و «الإرشاد» مورد استفاده قرار گرفته و بر مندرجات آن، اعتماد و اتّكا شده است. در ميان اهل سنّت، طبري، «متوفّاي 310» در كتاب «تاريخ الاُمم و الملوك»، «خوارزمي، متوفّاي 568» در كتاب «مقتل الحسين عليه السلام » و «سبط بن جوزي، متوفّاي 654» در كتاب «تذكرة الاُمه»، به نوشته «ابومخْنَف» استناد كرده اند. توجه: در سالهاي اخير كتابهاي غير محقّقانه اي

به نام «مقتل ابومخْنَف» چاپ شده و شهرت يافته ست كه مورد استناد ما نمي باشند.

(7) - خاطر نشان مي گردد كه:

الف) در اين ماجرا، يزيد «راوي خبر» نبوده و تنها، «حامل اين اعتراف مكتوب» محسوب مي گردد.

ب) هنگامي كه يزيد «نامه» را به فرزند عمر نشان داد، او تصديق كرد كه نامه به خطّ پدرش مي باشد و به همين دليل، نامه را از يزيد گرفت و بوسيد. بنابراين، نخستين راوي اين اعتراف كتبي، عبدالله فرزند عمر مي باشد.

(8) - براي نمونه، مي توان به منابع زير اشاره نمود:

الف) «الصراط المستقيم»، تأليف «شيخ زين الدين عاملي بياضي» (متوفّاي 877)، جلد 3، صفحه 25، چاپ: المكتبۀ المرتضويه.

ب) «مطارح النظر»، تأليف «شيخ صفي الدين طريحي» (متوفّاي بعد از 1100)، صفحه 109، مصورة مركز إحياء التراث الإسلامي.

ج) «منهاج البراعۀ في شرح نهج البلاغه»، تأليف «ميرحبيب الله هاشمي خوئي» (متوفّاي 1324)، جلد 14، صفحه 343، چاپ: مؤسسۀ التاريخ العربي.

د) «بيت الأحزان»، تأليف «شيخ عباس قمي» (متوفّاي 1359)، صفحه 131، چاپ: مكتبۀ فدك.

(9) - يكي از فضلاي مكّه، اجازه نقل نامه را به علّامه مجلسي داده است. اجازه، يكي از راه هاي هشتگانه نقل حديث مي باشد، كه صحت استناد روايت را تأمين مي نمايد.

بنا به فرموده «محقّق قمي، متوفّاي 1332» در كتاب «قوانين الأصول» (جلد 1، صفحه 489، چاپ: سنگي تبريز) فايده اجازه در اثبات صحت كتاب خاص و معين و نيز حصول اعتماد بر آن كتاب يا روايتي كه تواترش از «مروي عنه» ثابت نشده است؛ ظاهر مي گردد. (برگرفته از مباحث استاد شيخ جعفر سبحاني، مندرج در كتاب وي به نام «حديث شناسي»، ص 227 - 230) [جهت آشنايي بيشتر، ر.ك: سيد محمد حسن مؤمني، از اين

صبح روشن (اثبات سند زيارت عاشورا)، ص 230 - 235 ] خاطر نشان مي گردد:

به عالماني كه به يك فرد، اجازه نقل روايت و يا نقل كتاب را داده اند «مشايخ اجازه»، گفته مي شود.

(10) - علّامه مجلسي، نامي از «اجازه دهنده» به ميان نمي آورد و تنها درباره وي مي نويسد:

أجاز لي بعض الْأفاضلِ في مكَّۀَ - زاد اللهُ شَرَفَها - رِوايۀَ هذا الْخَبرِ، و أخْبرَني أنَّه أخْرَجه منْ الْجزْء الثاني منْ كتابِ دلائلِ الْإمامه … (بحارالأنوار، كتاب الفتن و المحن، ج 30، ص 286، چاپ: دارالرضا عليه السلام شايد عدم تصريح به نام اين فاضل گمنام، به جهت حفظ جان وي از گزند دشمنان تشيع بوده است؛ زيرا گزارشهاي تاريخي حاكي از آن اند كه: در سال 1088 هجري قمري، به بهانه آن كه شيعيان پرده كعبه را نجس كرده اند، در اين شهر، شيعه كشي به راه انداختند و عالمي با نام «سيد محمد مؤمن رضوي» را - در حالي كه پشت مقام ابراهيم عليه السلام به تلاوت قرآن مشغول بود - ، به قتل رساندند. همچنين پس از آن، در سال 1101 يا 1105 هجري قمري، عالم ديگري با نام «شيخ حسين تنكابني» را - در حالي كه پرده كعبه را گرفته بود، آن قدر كتك زدند كه بيمار شد و اندكي بعد درگذشت.

(ر.ك: صفويان در عرصه دين، فرهنگ و سياست، ج 2، ص 840)

به هر حال، عالمان شيعه اي كه در سالهاي حيات علّامه مجلسي در شهر مكّه سكونت داشته اند و از «مشايخ اجازه علّامه مجلسي» محسوب مي گردند، عبارت اند از:

الف) سيد نور الدين بن علي بن الحسين بن ابي الحسن حسيني موسوي عاملي (متوفّاي 1068)؛ لازم

به ذكر است كه اجازه او به علّامه مجلسي، از طريق نامه بوده است؛ چنانچه درباره وي مي خوانيم:

أجاز لَه بِالْمراسلَه.

(بحار الأنوار، ج 1، مقدمه، ص 20)

ب) سيد محمد بن مؤمن بن دوست محمد حسيني استر آبادي (متوفّاي 1088)؛ چنانچه درباره وي مي خوانيم:

يرْوِي عنْه بِالْإجازةِ … الْعلّامۀُ الْمجلسي.

(شهداء الفضيله، ص 199)

هر چند كه عبارت علّامه مجلسي (أجاز لي بعض الْأفاضلِ في مكََّه)، لزوماً به معناي دريافت اين اجازه در شهر مكّه نمي باشد؛ ولي خاطر نشان مي گردد كه: علّامه مجلسي، در سال 1080 (قبل از اتمام تأليف مجلّدات كتاب بحار الأنوار) به سفر حج رفته اند و گزارش هاي تاريخي، سفر حج ديگري را براي وي ذكر ننموده اند.

(ر.ك: مفاخر اسلام، ج 8، ص 468 470)

همچنين، بنابراين فرض كه علّامه مجلسي اجازه نقل نامه را در اين سفر دريافت كرده باشد، به نظر مي رسد كه وي به دليل شرايط سخت حاكم بر شهر مكّه در دوران صفويه، از فرصت كافي براي ملاقات با فردي كه اجازه نقل نامه را به وي داده، برخوردار نبوده است؛ چرا كه از ميان تمام مطالب مندرج در جلد دوم كتاب «دلائل الإمامه»، تنها به دريافت اجازه نقل همين نامه، موفّق گرديده است؛ آن هم بدون اين كه بتواند اصل نسخه كتاب را از نزديك مشاهده نمايد.

(11) - در اواسط نامه اي كه علّامه مجلسي آن را از جلد دوم كتاب «دلائل الإمامه» نقل مي نمايد، با عبارت «و في رِوايۀٍ اُخْري» مواجه مي شويم كه مي تواند حاكي از آن باشد كه نويسنده «دلائل الإمامه» در هنگام درج نامه، حداقل به دو نقل يا دو نسخه مختلف از آن، دسترسي داشته است.

(ر.ك: بحار الأنوار، ج 30، ص 294

((12)

- سند نامه مندرج در كتاب «دلائل الإمامه» :

حدثنا أبوالحسين محمد بن هارون بن موسي التلعكبري، قال: حدثنا أبي رضي الله عنه، قال: حدثنا أبوعلي محمد بن همام، قال: حدثنا جعفر بن محمد بن مالك الفزاري الكوفي، قال: حدثني عبد الرحمان بن سنان الصيرفي، عن جعفر بن علي الحوار، عن الحسن بن مسكان، عن المفضّل بن عمر الجعفي، عن جابر الجعفي، عن سعيد بن المسيب.

[خاطر نشان مي گردد كه تعداد زيادي از احاديث كتاب «دلائل الإمامه» (چاپ و تحقيق: مؤسسۀ البعثه) از همين راوي، يعني: «تلعكبري، متوفّاي بعد از 410» نقل گرديده است. ]

از اين نكته كه آن فاضل مكّي، طريق خود به كتابِ «دلائل الإمامه» را براي علّامه مجلسي ذكر نكرده است؛ مي توان چنين برداشت نمود كه: در آن زمان، انتساب كتاب «دلائل الإمامه» به مؤلّفش، در نزد وي «قطعي و مسلّم» بوده است؛ (بدين صورت كه يا نسخه معتبري از كتاب در نزد آن فاضل مكّي حاضر بوده و يا وي متن نامه را - به نقل از كتاب «دلائل الإمامه» -، سينه به سينه از رجال ثقه، دريافت نموده) و به يكي از اين دو دليل، ذكر طريقش به كتاب را ضروري ندانسته است. [خاطر نشان مي گردد كه چنين روشي از ديرباز نزد علماي شيعه متداول بوده و بر آن تصريح شده است. (ر.ك: شيخ طوسي قدس سرّه: إستبصار، ج 4، ص 305؛ تهذيب، ج 10، ص 4، مشيخه. )]

(13) - بنابر روايتي كه «سيد بن طاووس، متوفّاي 664» در كتاب «فرج المهموم» صفحه 102 به بعد، درباره علم نجوم نقل مي نمايد؛ و نيز، بنابر نامه اي كه «علّامه مجلسي، متوفّاي 1111» در كتاب

«بحار الأنوار» جلد 30، صفحه 286 نقل مي فرمايد؛ كتاب «دلائل الإمامه» داراي دو، جزء (دو جلد) بوده ست كه هم اينك، جلد دوم آن در دسترس نمي باشد. عبارت مندرج در كتاب «فرج المهموم» چنين است: و هو ما رويناه بِإسنادنا عنْ الشَيخِ … الطَبرِي الْإمامي في الْجزْء الثاني منْ كتابِ دلائلِ الْإمامه …

همچنين «سيد بن طاووس» در كتاب ديگرش به نام «اليقين»، صفحات 50 - 51، رواياتي را درباره اميرالمؤمنين عليه السلام ، از جلد يكم «دلائل الإمامه» نقل مي فرمايد كه در چاپهاي فعلي از اين كتاب، به چشم نمي خورند. عبارات مندرج در كتاب «اليقين» چنين است:

فيما نَذْكُرُه منْ الْمجلَّد الْأولِ منْ كتابِ الدلائلِ …

فيما نَذْكُرُه منْ كتابِ الدلائلِ منْ الْجزْء الْأولِ …

بنابراين، علاوه بر آن كه جلد دوم از اين كتاب، به دست ما نرسيده؛ به طور حتم، بخشهايي از جلد يكم آن نيز در گذر ايام مفقود گرديده است.

(14) - با بررسي اَسناد كتاب «دلائل الإمامه» با نامهايي همچون: القاضي ابوإسحاق إبراهيم بن أحمد بن محمد بن أحمد بن عبدالله الطبري (متوفّاي 373 (؛ أبوالمفضّل محمد بن عبدالله بن محمد بن عبيدالله الشيباني (متوفّاي 387 (؛ أبوالحسن أحمد بن الفرج بن منصور بن محمد بن الحجاج الفارسي (متوفّاي 392 (؛ مواجه مي شويم كه همگي، از مشايخ بي واسطه ؤلّف «دلائل الإمامه» به شمار ميروند. همچنين، ذيل عنوان «دلائلُ الْإمامِ صاحبِ الزَمانِ عليه السلام » حديث 92، با اين عبارت مواجه مي شويم:

حدثَنا أبوالْمفَضَّلِ محمد بنُ عبداللهِ، بنِ الْمطَّلبِ الشَيباني سنَۀَ خَمسٍ و ثَمانينَ وثَلاثمئَه … بنابراين، تأليف و نگارش كتاب «دلائل الإمامه» به نيمه دوم قرن 4 (و به احتمال زياد، به سالهاي 370 تا 390

هجري قمري) باز مي گردد.

(15) - سندهاي نامه مندرج در كتاب «مثالب النواصب» :

سند يكم:

و روي جعفر بن علي الحرار (الخزاز)، عن علي بن مشكاة، عن المفضّل بن عمر، عن جابر بن يزيد، عن سعيد بن المسيب، عن وهب مرة.

سند دوم:

و روي علي بن محمد البصري، عن أبي الحسن موسي بن الحسن الموسوي بإسناده إلي أبي سعيد الخدري عن عبدالله بن القسم

(القاسم) المزني.

نكاتي درباره اسناد نامه:

الف) از مقايسه سندهاي فوق با سندي كه از كتاب «دلائل الإمامه» نقل نموديم، استقلال اين سندها از يكديگر به روشني قابل مشاهده مي باشد كه ما را به اين نكته مهم رهنمون مي سازد:

كه «ابن شهر آشوب» متن نامه را از كتاب «دلائل الإمامه» نقل نكرده است. لذا، اين نامه، داراي دو منبع جداگانه و سه سلسله سند مستقل از يكديگر مي باشد.

ب) ضع فهاي رجالي سندهاي نامه، خود قرينه اي بر اثبات حقيقي بودن متن نامه است؛ زيرا به طور طبيعي، انتظار نمي رود كه چنين نامه اي، با «سلسله سندي خدشه ناپذير» (- اسنادي صحيح و مشايخي ممتاز) به دست تاريخ نگاران رسيده باشد.

(16) - نسخه الف: مكتبۀ مدرسۀ سپهسالار، تهران؛ نسخه ب: مكتبۀ الناصريه، لكنهو، هند.

(17) - در مدارك اهل سنّت، از وي با اوصافي همچون «صدوقُ اللَهجه» ياد شده است. ر.ك: الوافي بالوفيات: (مقْدسي)، ج 4، ص 146.

(18) - فرازهاي خلاصه شده، مربوط به سخنراني ابوبكر (پس از تصاحب خلافت) بر فراز منبر شريف نبوي مي باشد.

(19) - سندهاي نامه مندرج در كتاب «الصراط المستقيم» :

سند يكم:

ما أسنده جعفر بن علي الخزاز إلي سعيد بن المسيب.

سند دوم:

و [ما أسنده] محمد بن علي البصري إلي أبي سعيد الخدري.

(20) - الصراط المستقيم، ج 3، في

الطعن فيمن تقدمه بظلمه و عدوانه، ص 25، چاپ: المكتبۀ المرتضويه. (اكثر مطالب اين كتاب، برگرفته از «مثالب النواصب» مي باشد. )

(21) - همچون حكومت تيموريان خراسان كه تحت حمايت ازبك ها بودند و يا حكومت آق قويونلو در بخشهايي از ايران (شامل: فارس، يزد، كرمان و … ) كه تحت حمايت عثماني ها بودند و از سال 780 تا 908 حكمراني كردند.

(22) - به احتمال زياد، علّامه مجلسي از وجود چنين نامه اي در ميان منابع اماميه و نيز از محتوا و مضمون آن خبر داشته، ولي هيچ يك از منابع مستندي را كه از متن نامه ياد كرده اند، در اختيار نداشته است؛ چنانچه در انتهاي نقل نامه مي نويسد:

لَم أجِد الرِوايۀَ بِغَيرِ هذا السنَد. لذا، وي پس از دريافت اجازه نقل نامه، همچون جستجوگري كه گمشده اش را يافته است، بي درنگ به ثبت اين نامه اقدام نموده ست تا متن نامه را از خطر نابودي هميشگي نجات بخشد. وي در عين حال، با بيان كوتاهي كه در انتهاي نامه نگاشته است، توجه داشتنش به برخي نكات - كه بايستي از طريق مراجعه به ديگر نسخه هاي نامه، حلّ و فصل گردند - را يادآوري نموده است.

(23) - بحار الأنوار، ج 30 (چاپ جديد)، ص 286 300؛ ج 8 (چاپ قديم)، ص 220 - 223.

(24) - خاطر نشان مي گردد كه «محدث قمي» در كتاب شريف «بيت الأحزان» عبارات فوق را با استناد به كتاب «إرشاد القلوب» نقل نموده اند. (بيت الأحزان، ص 132، چاپ: مكتبۀ فدك)

(25) - بحار الأنوار، ج 30، ص 348 349، چاپ: دارالرضا عليه السلام.

(26) - دملُج زيوري از زيور آلات زنانه ست همانند النگو، با اين تفاوت كه النگو را

در مچ دست قرار مي دهند؛ ولي دملُج را در بازو.

(27) - همان طور كه ملاحظه شد، حضرت زهرا عليهاالسلام ، به صراحت از «افروختن آتش و شعله ور شدن آن» ياد فرموده اند كه در نامه، ذكري از آن به ميان نيامده است. به عبارت ديگر، ميراث مكتوب سالهاي آغازين قرن چهارم، در مقايسه با متن نامه (ميراث مكتوب قرن پنجم)، در خصوص يادآوري مصائب حضرت زهرا عليهاالسلام از فرازهاي كامل تري برخوردار مي باشد. خاطر نشان مي گردد كه «تحقّق احراق باب» از مسلّم ترين عقايد تاريخي شيعيان - از قرون نخستين تا به امروز - مي باشد و نصوص فراواني در اين زمينه، در دسترس قرار دارد كه برخي از آنها را مي توان در كتاب «دراسۀ و تحليل حول الهجوم علي بيت فاطمه عليهاالسلام » ذيل شمارههاي: 93 - 95 - 103 - 134 - 135 - 136 - 241 - 243 - 246 - 256 - 257 - 270 - 275 - 276 - 277 - 278 - 280 - 297 مشاهده نمود. همچنين، بنابر نصوص فوق الذكر، بايد گفت:

ميراث مكتوب قرن پنجم به بعد نيز در مقايسه با متن نامه، در يادآوري مصائب حضرت زهرا عليها السلام ، از فرازهاي كامل تري برخوردار مي باشد.

(28) - الهدايۀ الكبري، ص 178، چاپ: مؤسسۀ البلاغ، بيروت.

(29) - ر.ك: دراسۀ و تحليل حول الهجوم علي بيت فاطمه عليهاالسلام ، ذيل شمارههاي: 56 - 89 - 95 - 184 - 207 - 221 - 238 - 239 246 - 251 - 252.

(30) - ر.ك: دراسۀ و تحليل حول الهجوم علي بيت فاطمه عليهاالسلام ، ذيل شمارههاي: 97 - 135 - 175

- 179 - 257 - 278.

(31) - ر.ك: دراسۀ و تحليل حول الهجوم علي بيت فاطمه عليهاالسلام ، ذيل شماره هاي: 93 - 95 - 182 - 239 - 241 - 278 - 280.

(32) - المغني، ج 20، قسمت اول، ص 335، چاپ: الدار المصريه.

(33) - تثبيت دلائل النبوه، ص 239، چاپ: الدار العربيه، بيروت.

(34) - البدء و التاريخ، ج 5، ص 20، چاپ: بغداد.

(35) - نكت الإنتصار لنقل القرآن، ص 36، چاپ: مصر.

(36) - شرح حديدي، ج 2، ص 59، چاپ: قم.

(37) - الصواعق المحرقه، ص 51، چاپ: مكتبۀ القاهره.

(38) - تمامي نصوص مندرج در اين بخش، برگرفته از كتاب «دراسۀ و تحليل حول الهجوم علي بيت فاطمه عليهاالسلام » مي باشد.

(39) - الهجوم، ص 221، ش 89؛ به نقل از: كتاب سليم، ج 2، ص 907، چاپ: الهادي، قم.

جهت آشنايي با دلايل اعتماد به كتاب سليم، به كتاب «إستخراج المرام من إستقصاء الإفحام» (آيۀ الله سيد علي حسيني ميلاني)، جلد يكم، صفحات 385 - 431 مراجعه فرماييد.

(40) - الهجوم، ص 224، ش 93؛ به نقل از: كتاب سليم، ج 2، ص 876، چاپ: الهادي، قم.

(41) - الهجوم، ص 230، ش 98؛ به نقل از: الصراط المستقيم، ج 3، ص 13، چاپ: المكتبۀ المرتضويه.

(42) - معالم العلماء، ص 148؛ همچنين، از وي با نام «ابومحمد عبدالله بن عمار» نيز ياد شده است. (ر.ك: أعيان الشيعه، ج 8، ص 63).

(43) - الهجوم، ص 236، ش 109؛ به نقل از: مثالب النواصب، ص 423، مصورة مركز إحياء التراث الإسلامي، قم.

(44) - الهجوم، ص 247، ش 125؛ به نقل از: تفسير العياشي، ج 2، ص 308، چاپ: العلميۀ الإسلاميه،

تهران.

(45) - الهجوم، ص 266، ش 144؛ به نقل از: الأرجوزة المختاره، ص 89 90، چاپ: معهد الدراسات الإسلاميه، بيروت.

(46) - براي آگاهي از ساير نصوص مندرج در منابع اماميه، ر.ك: دراسۀ و تحليل حول الهجوم علي بيت فاطمه عليهاالسلام ، ذيل شماره هاي: 246 - 258 - 261 - 264 - 266 - 267 - 276 - 278.

(47) - الهجوم، ص 266، ش 145؛ به نقل از: كامل الزيارات، ص 334، چاپ: نجف.

(48) - الهجوم، ص 223، ش 91؛ به نقل از: كتاب سليم، ج 2، ص 674، چاپ: الهادي، قم.

(49) - الهجوم، ص 227، ش 95؛ به نقل از: كتاب سليم، ج 2، ص 577 - 599، چاپ: الهادي، قم.

خاطر نشان مي گردد كه در منبع مذكور، عين عبارت فوق، از قول «عبدالله بن عباس» نيز ثبت شده است. (ر.ك: الهجوم، ص 224، ش 93؛ به نقل از: كتاب سليم، ج 2، ص 862 - 876، چاپ: الهادي، قم)

(50) - الهجوم، ص 258 و ص 259، ش 135؛ به نقل از: الهدايۀ الكبري، ص 401 - 418، چاپ: مؤسسۀ البلاغ، بيروت.

خاطر نشان مي گردد كه «علّامه سيد هاشم بحراني» : در كتابش به نام «حليۀ الأبرار»، مضمون اين حديث را قابل اطمينان و معتبر دانسته و بر اين اساس، آن را نقل فرموده است. (ر.ك: حليۀ الأبرار، ج 2، ص 652 - 676، چاپ: دارالكتب العلميه، قم)

(51) - الهجوم، ص 269، ش 153؛ به نقل از: مجالس المؤمنين، ج 2، ص 565، چاپ: كتابفروشي اسلاميه.

(52) - الهجوم، ص 270، ش 154؛ به نقل از: مثالب النواصب، ص 420، مصورة مركز إحياء التراث الإسلامي، قم.

(53) - الهجوم،

ص 279، ش 166؛ به نقل از: أسرار الشهاده، ص 541، چاپ: اَعلمي، تهران.

(54) - براي آگاهي از ساير نصوص مندرج در منابع اماميه، ر.ك: دراسۀ و تحليل حول الهجوم علي بيت فاطمه عليهاالسلام ، ذيل شماره هاي: 207 - 239 - 243 - 268 - 269 - 270 - 271 - 278.

(55) - الهجوم، ص 281، ش 175؛ به نقل از: تلخيص الشافي، ج 3، ص 156، چاپ: مطبعۀ الآداب، نجف.

(56) - الطبقات الكبري (: ابن سعد)، ج 8، ص 18، چاپ: دارالفكر؛ الإصابه (: ابن حجر)، ج 8، ص 58، چاپ: دارالجيل / ج 4، ص 379، چاپ: دار صادر؛ سير أعلام النبلاء (: ذهبي)، ج 2، ص 95، چاپ: دارالمعارف.

(57) - الهجوم، ص 262، ش 136؛ به نقل از: إثبات الوصيه، ص 145، چاپ: دار الأضواء.

(58) - الهجوم، ص 265، ش 142؛ به نقل از: الإستغاثه، ص 185، چاپ: اَعلمي، تهران.

(59) - قاعده تغليب.

(60) - الهجوم، ص 268، ش 150؛ به نقل از: معاني الأخبار، ص 206، چاپ: قم.

(61) - الهجوم، ص 292، ش 193؛ به نقل از: النقض، ص 297، به تصحيح: محدث اُرموي.

(62) - الهجوم، ص 307، ش 238؛ به نقل از: بحار الأنوار، ج 85، ص 264 [رشح الولاء، ص 183، تحقيق: قيس العطّار].

(63) - الهجوم، ص 317، ش 259؛ به نقل از: عيون الأخبار، ص 6، چاپ: دارالتراث فاطمي، بيروت.

(64) - براي آگاهي از ساير نصوص مندرج در منابع اماميه، ر.ك: دراسۀ و تحليل حول الهجوم علي بيت فاطمه عليهاالسلام ، ذيل شماره هاي: 190 - 241 - 242 - 269 - 270 - 271 - 277 - 278.

(65) -

الهجوم، ص 317، ش 263؛ به نقل از: الصراط المستقيم، ج 3، ص 12، چاپ: المكتبۀ المرتضويه.

(66) - خبري كه نقل آن، پر آوازه و فراگير است.

(67) - الهجوم، ص 266، ش 144؛ به نقل از: الأرجوزة المختاره، ص 89 - 90، چاپ: معهد الدراسات الإسلاميه، بيروت.

(68) - الهجوم، ص 266، ش 145؛ به نقل از: كامل الزيارات، ص 334، چاپ: نجف.

(69) - الهجوم، ص 201، ش 56؛ به نقل از: أمالي، ص 114، چاپ: كتابخانه اسلامي.

(70) - الهجوم، ص 281، ش 175؛ به نقل از: تلخيص الشافي، ج 3، ص 156، چاپ: مطبعۀ الآداب، نجف.

(71) - شيخ طوسي قدس سرّه با افزودن اين قيد (- لا خلاف فيه)، معناي «شهرت» را به سوي معناي «اجماع = اتّفاق نظر» (: فقدان هرگونه نظر شاذ در برابر آن) سوق داده و آن را) «به منزله» اجماع دانسته است.

(72) - الهجوم، ص 287، ش 184؛ به نقل از: اقبال الأعمال، ص 625، چاپ: دارالكتب الإسلاميه.

(73) - الهجوم، ص 292، ش 193؛ به نقل از: النقض، ص 297، به تصحيح: محدث اُرموي.

(74) - براي آگاهي از ساير نصوص مندرج در منابع اماميه، ر.ك: دراسۀ و تحليل حول الهجوم علي بيت فاطمه عليهاالسلام ، ذيل شماره هاي: 97 - 131 - 136 - 142 - 150 - 181 - 188 - 190 - 207 - 238 - 241 - 242 - 243 - 251 - 257 - 259 - 263 - 269 - 270 - 271 - 274 - 276 - 277 - 278 - 280.

(75) - الهجوم، ص 310، ش 246؛ به نقل از: شرح التجريد، ص 376، چاپ:

قم.

(76) - الهجوم، ص 267، ش 147؛ به نقل از: أمالي، ص 134، چاپ: كتابخانه اسلامي؛ مناقب آل أبيطالب، ج 2، ص 209، چاپ: المكتبۀ العلميه.

(77) - الهجوم، ص 307، ش 237؛ به نقل از: بحار الأنوار، ج 98، ص 353 و ج 31، ص 120 - 129.

(78) - الهجوم، ص 260، ش 135؛ به نقل از: حليۀ الأبرار، ج 2، ص 668، چاپ: دارالكتب العلميه.

(79) - خمار: پارچه اي بزرگ است كه تمام سر و بخشهايي از صورت و بدن را به طور كامل مي پوشاند.

(80) - الهجوم، ص 336، ش 306؛ به نقل از: الحدائق الناضره، ج 5، ص 180، چاپ: قم.

(81) - خاطر نشان مي گردد كه نقل فوق در يكي از نسخ خطّي قرن دهم نيز مشاهده گرديده ست كه به احتمال زياد، مؤلّف «الكوكب الدري»، نقل فوق را از آن مأخذ، نقل نموده است. (ر.ك: مركز إحياء التراث الإسلامي، ضميمه پاياني نسخهاي خطّي از كتاب «إلزام النواصب» كه به سال 954 نگاشته شده است. )

(82) - الهجوم، ص 353، ش 340؛ به نقل از: الكوكب الدري، ج 1، ص 195، چاپ: الحيدريه، نجف.

(83) - التراتيب الإداريه، ج 1، ص 269

(84) - التراتيب الإداريه، ج 1، ص 269

(85) - العقد الفريد، ج 1، ص 14

(86) - مسند احمد، ج 5، ص 347

(87) - الإستيعاب (در حاشيه الإصابه)، ج 3، ص 397

(88) - اُسد الغابه، ج 5، ص 386

(89) - با توجه به اين انگيزه سياسي و آگاهي كامل معاويه از حوادث سقيفه، طبيعيست كه عمر در اين نامه، به يادآوري يكايك حوادث

خونبار هجوم به بيت فاطمه عليهاالسلام ، نيازي نمي ديده است.

(90) - كنايه از اطرافيان

ابوبكر و هواداران او مي باشد؛ چرا كه شكّي وجود ندارد كه «عموم مردم» با به كارگيري عناصري همچون «اجبار، تهديد و تطميع» به خلافت ابوبكر تن دادند.

(91) - شرح حديدي، ج 2، ص 30 34، به نقل از «الشافي في الإمامه»

(92) - شرح حديدي، ج 2، ص 28 29

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9
آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109